نمودار ۳٫ نمودار تفکیکی موضوعات آثار خاطره حجازی
۴شهلا پروین روح
شهلا پروین روح در سال ۱۳۳۵ در شیراز متولّد شد. تحصیلات دوره‌ی متوسّطه را به پایان رسانده و خانه‌دار است. با شرکت در کلاس‌های مندنی‌پور و گلشیری، به جمع داستان‌نویسان پیوست. نخستین مجموعه داستان‌های کوتاهش که حنای سوخته (۱۳۷۸) نام دارد، برنده‌ی جایزه‌ی منتقدان ادبی مطبوعات و جایزه‌ی استان فارس شد. مجموعه داستان دیگرش، تنها که می‌مانم (۱۳۸۳) نام دارد. داستان بلندی نیز با عنوان طلسم (۱۳۸۰) با مضمون برخورد سنّت و تجدّد نوشته که نشان‌گر توجّه او به بیان مضامین بومی در فرم‌های مدرن داستانی است.
خلاصه داستان‌ها
حنای سوخته
شخصیّت اصلی این داستان که در زمان قاجار روی می‌دهد، رعنا است که زنی خدمتکار در خانواده‌ای اشرافی است. او در قسمت گرمابه کار می‌کند و دلّاک است، همسرش هم میراب است. جهان که دختری «دهاتی» است و مادر مریضی دارد به دستور ارباب برای کار به گرمابه نزد رعنا می‌آید. مدتی بعد ارباب رعنا را به خانه‌ی بزرگ می‌خواند و از او در مورد جهان می‌پرسد. در واقع جهان ارباب را به یاد گلپر همسرش می‌اندازد سال‌ها پیش ارباب و گلپر که بسیار خوشبخت بودند، نوزاد پسری داشتند. اما خانم بزرگ که زنی سلطه‌گر بود اجازه نمی‌داد که گلپر به نوه‌اش شیر بدهد و مدام می‌گفت که شیر او ناپاک است. او رعنا را که به تازگی نوزادش مرده بود، مسئول نگهداری و شیر دادن از نوه‌اش می‌کند. ولی یک شب وقتی رعنا به ملاقات همسرش میراب می‌رود گلپر به سراغ نوزادش آمده و او را زیر شیر می‌گیرد و در حین شیر دادن به نوزاد خوابش می‌برد و «بچه زیر سینه اش خفه می‌شود» گلپر پس از مرگ نوزاد خودکشی می‌کند. ارباب رعنا را مسبب مرگ گلپر و نوزاد می‌داند و دستور می‌دهد تا به عنوان مجازات سینه‌های رعنا را ببرند. حال پس از سال‌ها ارباب به یاد همسرش افتاده و می‌خواهد با جهان ازدواج کند ولی از خانم بزرگ می‌ترسد. بعد از مدتی خانم بزرگ می‌میرد. ارباب دستور می‌دهد که رعنا او را غسل و کفن کند. رعنا در حین شستن جنازه دستش تیزی فلزی را حس می‌کند، ارباب که در حال نظاره است به او می‌گوید که آن تیزی سوزنی است که خانم بزرگ در درون ملاج نوزادش فرو کرده و به تعبیر خودش شیر ناپاک گلپر را با کشتن نوه‌اش پاک کرد. در آخر ارباب از ترس این‌که رازش برملا شود زبان رعنا را از حلقش بیرون می‌کشد.
دانلود پایان نامه - مقاله - پروژه
مسائل زنان x مسائل عاطفی¨
مسائل اجتماعی و فرهنگی ¨ مسائل سیاسی¨
همزاد
راوی داستان زنی است که در یکی از مناطق جنوبی کشور زندگی می‌کند او در حال شرح دادن داستان زندگی‌اش برای خدمتکار یا آرایشگرش است. مادر راوی درحالی که در کاروان آقا ولی در راه کربلا بود او را به دنیا ‌آورد.
آقا ولی که از تاجران معروف و ثروتمند آن منطقه است، بعد از بریدن ناف راوی او را به نامزدی خود بر می‌گزیند، او را بزرگ می‌کند و وقتی راوی شانزده ساله می‌شود با او ازدواج می‌کند در روز عروسی وقتی راوی قصد دارد خودش را در آینه‌ی عقد ببیند، ناگهان تصویر زنی به نام عالم که در حقیقت همزاد خودش است را در آینه می‌بیند. آن زن به او التماس می‌کند که با آقا ولی ازدواج نکند و‌گرنه تا آخر عمر او را دق خواهد داد. راوی بی توجّه به حرف او با آقا ولی ازدواج می‌کند. آقا ولی او را عاشقانه دوست دارد. و همه‌ی وسایل آرامش و آسایش او را فراهم می‌کند ولی او با عالم (همزادش) همیشه در جنگ است.
راوی عالم را مزاحم زندگی‌اش می‌داند مثلاً وقتی او و آقا ولی با هم خلوت می‌کنند او همیشه حضور عالم را حس می‌کند و ناگهان جیغ می‌کشد و خودش را می‌زند و در اتاق می‌چرخد. وقتی که او کوچکتر بود آقا ولی او را مجبور می‌کرد تا خواندن و نوشتن و حساب یاد بگیرد و مدام کتاب‌های سنگین را روی سر و صورت و دماغش می‌کوبید. همه فکر می‌کنند به خاطر آن ضربه‌های سنگین او دیوانه شده است. راوی به عالم که پسر دارد حسودی می‌کند. نذرهای بسیای می‌کند تا پسر دار می‌شود و درخت خرمایی در باغ می‌کارد آن درخت خرما مأوای عالم و فرزندانش می‌گردد و این بیش از پیش باعث زجر راوی می‌گردد. او باز تصمیم می‌گیرد درخت خرما را قطع کند. آقا‌ ولی با این کار مخالف است بعد از قطع درخت آقا ولی عوض می‌شود و تبدیل به مردی غمگین و گوشه‌گیر شده و بعد از مدّت کوتاهی می‌میرد.
مسائل زنان¨ مسائل عاطفی x
مسائل اجتماعی و فرهنگی¨ مسائل سیاسی ¨
ترس
این داستان از زبان آدم‌های متفاوت در مورد مرگ (خودکشی) بهادرخان (بزرگ خانواده) روایت می‌شود. مرگ بهادرخان ابتدا از زبان پری، عروس خانواده روایت می‌شود، او اوّلین کسی است که متوجّه جنازه‌ی بهادرخان می‌شود و برای مخاطب (پلیس) ماجرای پیدا کردن جنازه را از اوّل تا آخر با تمام جزئیّات شرح می‌دهد. بعد از او داماد خانواده به شرح ماجرا می‌پردازد. بر خلاف نظر دیگران، از دید داماد خانواده بهادرخان از لحاظ جسمی مریض نبوده در واقع از نظر روحی دچار بیماری بوده است. بنابراین او جسم سالمی داشته و می‌توانسته خودش را تا داربست مو بکشاند و دار بزند. نکته‌ی عجیب در مورد مرگ بهادرخان این است که او بسیار مریض بوده و توان حرکت کردن نداشته و نمی‌توانسته خودش را دار بزند.
سومین نفر دختر خانواده است. چهارمین نفر عکسی خانم همسر بهادرخان است که از زاویه‌ی دید
خود به ماجرا می‌نگرد و تعریف می‌کند که بهادرخان در زمان جوانی‌اش مردی قلدر و زورگو و عیّاش بوده که برای دولت کار می‌کرد. در آن زمان در شبی بارانی وقتی از جنگ با اشرار بر‌می‌گشت به کاروانسرایی می‌رود و اسبش را در طویله می‌گذارد، در نیمه‌های شب چند بار صدای شیهه‌ی اسب‌ها او را از خواب بیدار می‌کند. او با عصبانیت به طویله می‌رود و چشمش به مار سفیدی می‌افتد و پس از تلاش بسیار او را می‌کشد. ولی وقتی صبح ماجرا را تعریف می‌کند، همه به او می‌گویند که مار سفید شاه‌مار است و جفتش تا «ملک ختن» هم به دنبال او (قاتل) می‌رود و انتقامش را می‌گیرد. از آن موقع به بعد بهادرخان دچار وسواس شدید می‌شود. او همیشه درها و پنجره‌ها را بسته نگه می‌دارد و خانه را سالی چند بار سمپاشی می‌کند و خودش را عادت می‌دهد که بیشتر روزها بخوابد نه شب‌ها آن هم در صورتی که یک نفر در اتاق مواظبش باشد. او آن‌قدر خودش را در بسترش زندانی کرد تا زخم بستر گرفت و پوست و گوشتش له شد و بدنش کرم زد. «در واقع مشکل او این بود که بدجور خودش را باخته بود.»
پنجمین نفر یوسف پسر بهادرخان است که می‌گوید پدرش از ترسی بیهوده همه را عذاب می‌داد و سختگیری‌های بی مورد می‌کرد. مثلاً هیچ زنی حق نداشت موهایش را بلند کند. در آخر هم به یک مار یا کرم تبدیل شد چون فاصله‌ی تختش تا داربست مو را (همانجایی که خودش را دار زد) مانند یک کرم خزیده بود.
مسائل زنان¨ مسائل عاطفی ¨
مسائل اجتماعی و فرهنگیx مسائل سیاسی ¨
با چتر بسته زیر باران
راوی مردی نقاش است که ماجرای همکارش را برای زنی که به نظر می‌آید همسر دومش است، روایت می‌کند. همکار او مدّت‌ها پیش شناسنامه‌اش را گم کرده بود و وقتی آن را پیدا می‌کند می‌بیند که در صفحه‌ی دوم شناسنامه نام زن دیگری (ثریّا ثامن‌گر) اضافه شده. این اتّفاق او را شوکه می‌کند. او که نگران آبروریزی و پچ‌پچ‌های «خلق‌النّاس» و خصوصاً فهمیدن همسر و دو پسرش است، ماجرا را برای راوی تعریف می‌کند. راوی پیشنهاد می‌دهد که او به محل کار ثریّا رفته و او را ببیند و در مورد نگرانی‌هایش با او صحبت‌کند، مرد هم همین کار را می‌کند. زن بسیار آرام و خونسرد است به او اطمینان می‌دهد که آبروریزی در کار نخواهد بود و برایش تعریف می‌کند که شناسنامه را از یک دلّال کوپن ارزاقی خریده است و علاوه بر آن پولی به او داده تا به محضر بیاید و سند ازدواج را امضا کند تا او بتواند با آن سند وام جهیزیه بگیرد. مرد با شنیدن این حرف‌ها بسیار عصبانی می‌شود و فکر می‌کند از او سوء استفاده شده. آن دو با هم قرار می‌گذارند که هر کدام جداگانه به دادگاه رفته و تقاضای طلاق دهند. روز دادگاه قاضی که دلایل آن‌ها را قانع‌کننده نمی‌بیند، حکم طلاق را صادر نکرده و یک ماه به آنها فرصت می‌دهد تا با هم سازگاری کنند و ماه بعد هم می‌گذرد. باز هم دادگاه یک ماه دیگر به آن‌ها فرصت می‌دهد. درحالی که آن دو از دادگاه برمی‌گشتند باران شدیدی شروع به باریدن می‌کند و هر دو کاملاً خیس می‌شوند. زن با اینکه در کیفش چتر داشت ولی با چتر بسته زیر باران راه می‌رود و آن را باز نمی‌کند. زیرا از اینکه با چتر باز در باران حرکت کند ولی مرد بدون چتر باشد خجالت می‌کشد. آن دو بی چتر زیر باران قدم می‌زنند و در نتیجه زن دچار سرماخوردگی شدید می‌شود و قرار دادگاه عقب می‌افتد در آخر آن دو از هم طلاق می‌گیرند و راوی هم یکی از شهود طلاقشان است.
مسائل زنانx مسائل عاطفی ¨
مسائل اجتماعی و فرهنگی¨ مسائل سیاسی ¨
سبز مورد
راوی داستان دانای کل است. داستان در مورد دختر بچه‌ای است که در قبرستان دست‌فروشی می‌کند و عاشق درس و کتاب است. او که پدرش را در زلزله‌ از دست می‌دهد با مادر و برادرش، اکبر به شهر می‌آید و پدر را در گورستان شهر دفن می‌کند. مادر او معتقد بود هر جا که مردش است همان‌جا باید زندگی‌کند. بنابراین در نزدیکی قبرستان خانه اجاره می‌کند و از طریق شستن قبرها و خواندن فاتحه برای مرده‌های مردم کسب درآمد می‌کند. اکبر (برادر دختر بچه) که در قبرستان گیاه مورد می‌فروشد مدام از دست‌فروش‌های دیگر کتک‌ می‌خورد. اوضاع زندگی آن‌ها بسیار آشفته و فقیرانه است. دختر بچه هر روز چند بار به مسجد به نزد شیخ عیسی می‌رود. شیخ عیسی به او قول داده بود که کتاب‌های سوم ابتدایی را برای او بیاورد و به او درس و مشق یاد دهد. شیخ عیسی هم مردی هوسباز بوده که اصلاً قابل اعتماد نیست و دخترک از جانب او نیز در خطر است.
مسائل زنان¨ مسائل عاطفی ¨
مسائل اجتماعی و فرهنگیx مسائل سیاسی ¨
آقای هدایت! به جا می‌آورید
این داستان به شیوه‌ی اوّل شخص بدون مخاطب روایت شده است و داستان زنی است که به ثبت خاطراتش مشغول است. او و همسرش، محمود همراه با مینا و همسرش، رضا در جاده شمال در حال حرکتند که ناگهان همه‌جا را مه فرا می‌گیرد. راوی در میان مه سنگین در کنار جاده مردی را می‌بیند که یک ویلون در دست دارد. چهره‌ی مرد برای او بسیار آشنا است. آن دو در آن مه غلیظ توقّف می‌کنند و منتظر مینا و همسرش می‌شوند. پس از مدتی ماشین آن‌ها نیز می‌رسد. راوی آن مرد را در درون ماشین مینا می‌بیند. مینا که بسیار هیجان‌زده است به راوی می‌گوید که آن مرد شبیه صادق هدایت است. به این خاطر او را به زور سوار ماشین کرده‌اند. آن‌ها به ویلا می‌رسند و به درست کردن کباب مشغول می‌شوند. در این حین مینا مدام از آن مرد در مورد صادق ه
دایت و آثارش سخن می‌گوید. محمود و رضا که در کنار منقل مشغول استعمال مواد مخدر هستند به آ‌ن‌ها هیچ اعتنایی نمی‌کنند. آن مرد ساکت و مرموز است. راوی سال‌هاست که با محمود ازدواج کرده است و به او گفته که تا اعتیاد را کنار نگذارد و دو سال نگذرد، «از بچه خبری نیست». این مسأله را کسی جز آن دو نمی‌دانند. مینا پسر کوچکی به نام مانی دارد ولی از ترس دیدن وضعیت پدرش، که مواد مصرف می‌کند، او را نیاورده است. مینا فکر می‌کند که آن دو بچه‌ دار نمی‌شوند و از این بابت خود را برتر از راوی می‌بیند. صبح روز بعد آن مرد برمی‌گردد و برای مینا و راوی ویلن می‌زند. او به راوی می‌گوید که شبیه معشوقه‌ی اوست. معشوقه‌ی او زنی بسیار دوست داشتنی بود که در اثر سل مرده است. راوی در نیمه‌های شب در جیب کت آن مرد عکس زنی زیبا را پیدا می‌کند و یواشکی آن را در میان کتاب مینا می‌گذارد.
مسائل زنان¨ مسائل عاطفی ¨
مسائل اجتماعی و فرهنگیx مسائل سیاسی ¨
خواهر بگو
راوی داستان زنی عامی و خرافه‌پرست است که در حرم امامزاده حسین کوچک، خانمی را در حال گریه کردن می‌بیند و بدون توقّف شروع می‌کند به تعریف کردن اوضاع زندگی‌اش. او نذر کرده بود که اگر بچه‌اش سالم به دنیا بیاید و نمیرد به حرم بیاید و شب را تا صبح سجده‌ی شکر به جا آورد. او تعریف می‌کند که چهار بار دیگر حامله شده بود که همه‌ی آن‌ها قبل از تولّد سقط شده بودند. همسر او مردی بی قید و هوسباز است و با زنان دیگر ارتباط دارد و چون زن را مزاحم بی‌بند و باری‌هایش می‌بیند به بهانه‌ی تحت مراقبت بودن او را نزد مادرش می‌فرستد. راوی با مادرش نزد آقا رسول فال‌گیر می‌رود، او شکمش را با جوهر قرمز جدول‌بندی می‌کند و با جوهر آبی پر می‌کند و قفل را هم دور شکمش می‌بندد تا بچه زودتر از موعد به دنیا نیاید. راوی برای پابند کردن همسر نیز از آقا رسول قفل می‌‌خواهد و او هم دعا می‌خواند و قفلی به او می‌دهد و به او می‌گوید که هر وقت که زن بخواهد می‌تواند آن قفل را باز کند. بچه صحیح و سالم به دنیا می‌آید و یک ماه هم می‌گذرد ولی پدر بچه فقط یک یا دو بار به دیدنش می‌آید. وقتی به خانه‌ی خودش بر می‌گردد می‌بیند قفل خانه عوض شده است. او تصمیم دارد بعد از اتمام سجده‌ی شکرش دوباره به خانه‌ی خودش برگردد و به هیچ قیمتی از آن خارج نشود حتی اگر از همسرش کتک بخورد و فحش بشنود.
مسائل زنان¨ مسائل عاطفی ¨
مسائل اجتماعی و فرهنگیx مسائل سیاسی ¨
خیابان
راوی داستان دانای کل است. زن میانسالی که پرستار بیمارستان است. سال‌ها پیش ازدواج کرده و دارای پسری شده ولی همسرش خیلی زود فوت می‌کند و پدر‌ و مادر همسرش حضانت پسرش را پذیرفته و فرزندش را از او می‌گیرند. او یازده سال است که تنها است و با مادر پیرش زندگی می‌کند. زنی به نام «مهری» به او گفته که اگر او چهل صبح جلوی در خانه‌اش را با آب بشوید بعد از چهلمین روز مردی الهی می‌آید و مشکل او را حل می‌کند. او هم همین کار را می‌کند ولی بعد از چهل روز خبری از او نشده است. تمام آرزوی مادرش این است که او ازدواج کند و همسری برای «روز پیری و کوری‌اش» انتخاب نماید. پدرش تا زمانی که زنده بود همیشه او را از ازدواج مجدد منع می‌کرد و می‌گفت که اگر او دوباره ازدواج کند پسرش وقتی بزرگ شود او را بازخواست خواهد کرد زن با اینکه سخنان پدر را قبول نداشت ولی به احترام او ازدواج نکرد.
در بیمارستان مردی به نام آقای مرادی خواستگار اوست. آقای مرادی زن و بچه دارد و قصد ازدواج مجدّد دارد. همسر او به نزد زن می‌آید و از او می‌خواهد که پیشنهاد آقای مرادی را بپذیرد زیرا در هر صورت مرادی قصد ازدواج مجدّد دارد و بهتر است با او ازدواج کند تا با زن دیگر.
بالاخره زن به مرادی جواب رد می‌دهد زیرا دوست ندارد همسر مرد زن‌دار بشود و این تصمیم زن، مادرش را ناراحت و غصّه‌دار می‌کند.
مسائل زنان x مسائل عاطفی ¨
مسائل اجتماعی وفرهنگی ¨ مسائل سیاسی ¨
تنگنا
این داستان به تناوب از منظر دو شخصیّت روایت شده است. یکی از این دو شخصیّت فردی است به نام خسرو که در خانواده‌ای فقیر متولّد شده است و تمام تلاشش را برای قبولی در دانشگاه انجام داده ولی پس از ورود به دانشگاه وارد گروهک‌های سیاسی می‌شود و به زندان می‌افتد و فجیع ترین شکنجه‌ها را تحمل می‌کند.
خسرو پس از دستگیری در زیر شکنجه، همه چیز را اعتراف کرده و هر کس را هم که می‌شناخته لو داده است و اینک در گاراژی مشغول کار است، تا اینکه یکی از دوست‌های سابقش به نام صمد کتاب‌هایی را به عنوان امانت به او‌ می‌سپارد، او هم به جای این‌که برود گزارش بدهد و یا کتاب‌ها را دور بریزد، بیهوده خود را در عذاب روحی نگاه می‌دارد و کتاب‌ها را به زنی که در آن گاراژ کار می‌کند می‌سپرد. این زن که سی و چهار سال دارد در سن چهارده سالگی با مردی سی و چهار ساله ازدواج کرده است و شوهرش که در همان گاراژ کار می‌کرد، خیلی زود می‌میرد و او تنها می‌شود. او به خسرو علاقه‌مند است و از آن‌جایی که بی‌سواد و عامی است به این ماجرا از بعدی دیگر می‌نگرد و هر لحظه ممکن است برای خسرو دردسر درست کند. او فکر می‌کند مردی که روبروی گاراژ ایستاده و خسرو را تحت نظر دارد، کسی است که برای تحقیق در مورد خسرو به گاراژ آمده. او فکر می‌کند خسرو قصد دارد با دختر جوانی ازدواج کرده و او را رها کند.
در آخر خسرو برای همیشه و پنهانی از آن گاراژ می‌رود و زن بعد از شنیدن رف
تن خسرو بسیار ناراحت شده و غصّه می‌خورد.
مسائل زنان ¨ مسائل عاطفی ¨

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...