اسلام دین آزادى و استقلال است ، اسلام دینى است که همه کس به حقوق خودش ‍ مى رسد و مراعات همه حقوق را مى کند.
استقلال و آزادى در پیروى از قرآن کریم و رسول اکرم (ص) است .
ما آزادى در پناه اسلام مى خواهیم ، استقلال در پناه اسلام مى خواهیم ، اساس مطلب اسلام است .
فصل چهارم :
آزادی اجتماعی از دیدگاه لیبرالیسم
۳-۱ : لیبرالیسم چیست؟
لیبرالیسم (به انگلیسی: Liberalism) در معنای لغوی به معنی آزادی خواهی می‌باشد (البته لازم به ذکر است کاربرد کلمه لیبرال برای شخصی در ایران و در ادبیات سیاسی به معنای پیروی آن شخص از مکتب لیبرالیسم بوده و معنای لغوی آن منظور نمی‌شود) به آرایه وسیعی از ایده‌ها و تئوری‌های مرتبط دولت اطلاق می‌شود که آزادی شخصی را مهم‌ترین هدف سیاسی می‌داند. لیبرالیسم مدرن در عصر روشنگری ریشه دارد. به صورت کلی، لیبرالیسم بر حقوق افراد و برابری فرصت تأکید دارد. شاخه‌های مختلف لیبرالیسم ممکن است سیاست‌های متفاوتی را پیشنهاد کنند، اما همه آن‌ها به صورت عمومی توسط چند قاعده متحد هستند، از جمله گسترش آزادی اندیشه و آزادی بیان، محدود کردن قدرت دولت‌ها، نقش قانون، تبادل آزاد ایده‌ها، اقتصاد بازاری یا اقتصاد مختلط و یک سیستم شفاف دولتی. همه لیبرال‌ها -همینطور بعضی از هواداران ایدئولوژی‌های سیاسی دیگر - از چند فرم مختلف دولت که به آن لیبرال دموکراسی اطلاق می‌شود، با انتخابات آزاد و عادلانه و حقوق یکسان همه شهروندان توسط قانون، حمایت می‌کنند.
دانلود پروژه
لیبرالیسم به صورت یک اصطلاح اندیشه سیاسی، معانی زیادی داشته است، اما هرگز از اصل لاتین کلمه liber، به معنی آزاد، جدا نبوده است. این اصطلاح دلالت دارد بر دیدگاه یا خط مشی‌های کسانی که گرایش اولیه‌شان در سیاست و حکومت کسب یا حفظ میزان معینی آزادی از قید نظارت یا هدایت دولت یا عوامل دیگری است که ممکن است برای اراده انسانی نامطلوب به شمار آید. لیبرالیسم به طور سنتی جنبشی بوده است برای تامین این نظر که مردم به طور کلی تابع حکومت خودکامه نیستند، بلکه در زندگی خصوصی شان مورد حمایت قانون قرار می‌گیرند و در امور عمومی بتوانند قوه مجرب حکومت را از طریق یک هیآت قانونگذاری که آزادانه انتخاب شده باشند کنترل کنند. لیبرالیسم در زمینه نظریه ناب متمایل به پیروی از جان لاک فیلسوف انگلیسی بوده است که به وضعیت طبیعی و قانون طبیعت اعتقاد داشت. بر این اساس این نظر تصدیق می‌شد که هیچ کس نباید به سلامتی، زندگی، و اموال دیگران آسیبی برساند.[۱۷۱]
لیبرالیسم (Liberalism) ازجمله نظام‌های اجتماعی است که بر مبنای فردگرایی بنا شده است و در اصل اعتقاد به آزادی و فلسفه آزادی است، خواه این آزادی به عنوان اصل نهادهای جامعه و یا به عنوان راه و رسم زندگی فردی و اجتماعی باشد. اصطلاح لیبرالیسم در قرن ۱۹ در زبانهای اروپایی مخصوصاً در زبان انگلیسی ظهور یافته است.
۳-۲: تاریخچه
لیبرالیسم به عنوان یک جنبش سیاسی در چهار قرن اخیر سیطره داشته است، گرچه واژه لیبرالیسم به عنوان ارجاع به این مکتب تا قرن نوزدهم رسمیت نیافته بود. شاید اولین دولت مدرنی که بر پایهٔ اصول لیبرالی بنیان نهاده شد، ایالات متحده امریکا بود که در اعلامیه استقلال خود اعلام کرد: تمام انسان‌ها برابر آفریده شده‌اند و توسط خالق شان از یک سری حقوق بهره مند شده‌اند، از جمله این حقوق: زندگی، آزادی و پی گیری سعادت و خوشبختی است. که یادآور این عبارات جان لاک است که از اهمیت بالایی در نظریه‌های وی برخوردار بودند: زندگی، آزادی و مالکیت.
چند سال بعد این بار انقلاب فرانسه بود که بر میراث اشرافی گری این کشور با شعار آزادی، برابری و برادری، غلبه کرد و تبدیل به اولین کشور در تاریخ شد که حق رای فراگیر برای همه مردان قائل شد.[۱۷۲] اعلامیه حقوق مردان و شهروندان اولین بار در سال ۱۷۸۹ در فرانسه تدوین شد و بعد ترها تبدیل به سندی بنیادین هم برای لیبرالیسم و هم برای حقوق بشر شد.
۳-۳: ریشه های تاریخی لیبرالیسم
لیبرالیسم به عنوان یک نهضت اجتماعی که طرفدار آزادی‌های فردی و رهایی از بند هر گونه تشکیلات اجتماعی-سیاسی است، به زمان‌های بسیار دور می رسد. اما ندای این نحو آزادی در اروپای بعد از قرون وسطی، از حلقوم پروتستانها شنیده شد.
در اروپای قرون وسطی، قدرت اجتماعی-سیاسی در اختیار طبقه معینی شامل اشراف و نجبا، روحانیون و اولیای کلیسا و فئودالها بود. نظام جامعه چنان بود که فرد از ابتدای عمر تا انتها در طبقه مشخص و غیر قابل تغییری می‌زیست. در زمینه مذهبی نیز سلطه کلیسا در جامعه حاکم مطلق بود و دستگاه تفتیش عقاید کلیسا به سانسور عقاید می‌پرداخت. در چنین جوی لیبرالیسم پا به عرصه وجود گذاشت. این جریان درحقیقت عکس‌العملی در مقابل خفقان حاکم بر اروپا بود.
پروتستانتیسم با تاکید بر آزادی و استقلال فرد به مبارزه با کلیسا برخاست. پیشرفت علوم در رنسانس، ظهور فلسفه و نظریات اجتماعی و سیاسی نیز سبب تقویت این جریان شد.
در زمینه فلسفی دانشمندانی چون جان لاک و ژان ژاک روسو نظریات موثری اظهار نمودند. لاک و روسو با تاکید بر یکسان عمل کردن طبیعت در شرایط مساوی و تطبیق قوانین جامعه با آن و با پیشنهاد برقراری مجلسی متشکل از نمایندگان به نفی امتیازات اشرافی و کلیسایی پرداختند.
طبق نظریه لاک، که از لحاظ فلسفی بیش از نظریات دیگران در تکوین لیبرالیسم مؤثر بود، حقوق طبیعی فرد همواره تحت مخاطره قرار می‌گیرد. و به هیچ وجه قابل تفویض و انتقال نیز نمی‌باشد. به همین جهت نظریه دولت حمایت کننده وی مبین این معنی است که دولت وظیفه حراست از آزادی‌های فردی را دارد نه تحدید و تضعیف آن را.
در این زمان افکار وجریانهای موافق منافع طبقه متوسط و بازرگانان بود و همواره برای آزادی تجارت و رهایی از چنگ فئودالها و صاحبان قدرت تلاش می‌کردند و لذا با وقوع انقلابهای عظیم و گسترده و با شعارها و عناوینی همچون برابری افراد و داشتن حق رأی مساوی و آزادی افراد در تعیین سرنوشت که تا آن زمان اکثریت مردم از آن محروم بودند قدرت از انحصار طبقه‌ای خاص خارج گردید.
این نهضت سیاسی و اجتماعی که از سوی طبقه متوسط و مدام با نظریات فلاسفه و دانشمندان اروپایی پشتیبانی می‌شد، رنگ یک مشی اجتماعی- سیاسی مدونی به خود گرفت و در زبانهای اروپایی، به خصوص انگلیسی عنوان لیبرالیسم را به خود گرفت.
لیبرالیسم با نفوذ نظریه سودگرایی یا اوتیلیتاریانیسم در این دوره که بر فرد و منافع او تأکید می‌ورزید، به صورت یک جریان فلسفی- سیاسی- اجتماعی قوی درآمد.
بنابراین به عنوان یک نهضت اجتماعی در اروپا شکل گرفت که هسته ی مرکزی آن را آزادی‌های فردی و رهانیدن فرد از قید تشکیلات اجتماعی و مذهبی تشکیل می داد.
لیبرالیسم از نظر سیاسی دارای دو مفهوم جداگانه است: از سویی به یک جریان سیاسی بورژوازی اطلاق می‌شد که در عصر مترقی بودن آن یعنی در زمانی که سرمایه‌داری صنعتی علیه آریستوکراسی (اشرافیت) فئودالی مبارزه می‌کرد و درصدد گرفتن قدرت بود، به وجود آمد و رشد کرد . لیبرال‌ها در آن زمان بیانگر منافع و مدافع طبقه‌ای در حال رشد و بالنده بودند. آزادی از قید و بندهای اقتصادی و اجتماعی دوران فئودالیسم را طلب می‌کردند، می‌خواستند که قدرت مطلقه سلطنت محدود شود، در مجلس عناصر لیبرال راه یابند و حق رأی آزاد و سایر حقوق سیاسی در محدوده خاص آن دوران و به مفهوم بورژوایی آن به رسمیت شناخته شود.
در قاموس مارکسیستی، مفهوم سیاسی لیبرالیسم به یک روش لاقیدانه و درویش مسلکانه در داخل حزب طبقه کارگر نسبت به دشمن طبقاتی اطلاق می‌شود . در این مفهوم لیبرالیسم به معنای آشتی طلبی غیر اصولی به ضرر اساس اندیشه‌های مارکسیسم – لنینیسم، نرمش بجا در مقابل خطا و نادیده گرفتن نقض اصول به علل مشخصی به کار می‌رود. لیبرالیسم در این مفهوم از نمودهای اپورتونیسم(فرصت‌طلبی) و اندیویدوالیسم(فردگرایی) است . احزاب مارکسیستی با این جریان که مخالف با پیگیری در اجرای خط مشی و مبارزه اصولی و هشیاری انقلابی است مبارزه می کنند.
به طور کلی به لحاظ تاریخی، ریشه‌های فکری لیبرالیسم اولیه را در اندیشه ی متفکرانی چون جان لاک (بنیانگذار لیبرالیسم)، منتسکیو و آدام اسمیت؛ و آبشخور لیبرالیسم متأخر را در تفکر افرادی چون جان راولز و آیرتا برلین و… باید جستجو کرد.
۳-۴: مؤلفه های لیبرالیسم
آنچه در باب اصلی ترین مؤلفه های لیبرالیستی ذکر شده است عبات است از: فردگرایی، آزادی، خردگرایی، عدالت اجتماعی، تساهل
در نگاه جامعه شناختی، می‌توان اندیشه ی لیبرال را طبق تحولاتی که از سر گذرانده است به سه دوره تقسیم نمود:
دوره ی اول؛ لیبرال کلاسیک:
مفهوم لیبرالیسم، نخست در مقابل سلطه ی مذهبی و پس از آن در برابر سلطه ی سیاسی حکام خودکامه پدید آمد. مهم‌ترین خواست لیبرال‌ها در مقابل حکام مطلقه، محدود کردن قدرت آنان بوسیله ی قانون، تفکیک حوزه‌های دولت و جامعه، دفاع از حوزه ی جامعه ی مدنی در برابر اقتدار دولت، عدم هر گونه دخالت دولت و ایجاد محدودیت برای آزادی افراد و همچنین دفاع از مالکیت خصوصی بوده است. در این دوره سه نوع لیبرالیسم اقتصادی، فرهنگی و سیاسی، قابل شناسایی است.
دوره ی دوم؛ لیبرال – دموکراسی:
لیبرال دموکراسی نوعی جدید از لیبرالیسم است که بیش از دیگر جوانب بر آرمان‌های دموکراسی سیاسی -اجتماعی، دولت رفاهی و برابری فرصت‌ها تأکید دارد.
دوره ی سوم؛ لیبرالیسم نو(neolibralism):
در دهه ی ۱۹۷۰ میلادی، با بروز تورم و رکورد در کشورهای غربی، در کارآیی سیاست‌های دولت رفاهی تردید پدید آمد و در واکنش به این تحولات، برخی از کشورها به اصول نظام بازار آزاد بازگشتند و علت بحران اقتصادی را همان مداخلات دولت در اقتصاد می‌دانستند. لذا به سمت خصوصی سازی، کاهش هزینه‌های دولتی، تضعیف اتحادیه‌های کارگری، کاهش مالیات، بازار آزاد و دولت محدود رفته و به آموزه‌های لیبرالیسم کلاسیک نزدیک شدند.
۳-۵: آزادی در اندیشه امروز غرب
در اندیشه اجتماعى امروز غرب آزادى به معناى مجبور نبودن انسان و مواجه نشدن او با مانعى براى انتخاب گونه اى از ارزشها، اخلاق و رفتار در زندگى مطرح مى شود.ولی این نکته هم مورد اتفاق است که نمى توان چنین معنای وسیعی را به طور مطلق و به بدون هیچ قید و بند و حد و مرزى پذیرفت و تقدیس کرد. زندگى اجتماعى انسان خود عاملى است که انسان را مجبور به پذیرش محدودیتهایى بر سر راه این آزادى مى کند. مسئله مهم براى اندیشمندان غربى افزایش آزادى انسان در زندگى فردى و اجتماعى و به حداقل رساندن محدودیتها به ویژه در بخشى است که از سوى دولت براى برقرارى نظم اجتماعى اعمال مى شود. لیبرالها مى گویند دولت و نهادهایى مثل نهاد دین نباید یک شیوه زندگى را به عنوان شیوه داراى رجحان و برترى به شهروندان تحمیل کنند بلکه باید هر فرد را به عنوان یک واحد مستقل، در جامعه آزاد بگذارند تا ارزشها و هدفهاى زندگى را متناسب با میل و تمایل شخصى خود برگزیند.جان استوارت میل مى گوید: حتى اگر شیوه ای داراى ترجیح بوده و به خیر و صلاح مردم باشد باز نباید آن را به شهروندان تحمیل کرد. بنتام هم مى گوید: منافع فردى همانا تنها منافع واقعى است پس باید انسانها براى رسیدن به این منافع که صرفا منافع مادى و تأمین کننده لذتهاى مادى براى انسانها هستند از آزادى کامل برخوردار باشند.اگر انسانى را از رسیدن به خواسته اش محروم کنیم در حقیقت به هویت انسانى او تعرّض کرده ایم.
محدوده آزادى در دیدگاه این اندیشمندان، برخورد با آزادى و حقوق دیگران است. جز این هیچ چیز نمى تواند آزادى را محدود کند. یعنى انسان براى اینکه بتواند در جامعه زندگى کند، باید مقدارى از خواست و اراده خودش چشم بپوشد تا زندگى اجتماعى برایش ممکن شود. اصل زیر بنایى جان استوارت میل در تعیین حدود آزادى این است که یگانه هدفى که آدمیان اجازه دارند براى وصول به آن منفردا یا مجتمعا در آزادى عمل یکى از افراد جامعه تصرّف کنند صیانت نفس است و تنها مقصودى که به منظور رسیدن به آن ممکن است به حق هر عضوى از جماعت متمدن برخلاف اراده وى اعمال قدرت شود بازداشتن او از آسیب رساندن به دیگران است. تامین خیر او اعمّ از جسمانى یا روانى جواز کافى براى این کار نیست. پس تنها محدودیتى که در برابر آزادى وجود دارد این است که از آن نفى آزادى دیگران پیش بیاید، زیرا اگر هر انسانى بخواهد خواسته هاى خودش را در زندگى اجتماعى بطور نامحدود اعمال کند، زندگى اجتماعى به هرج و مرج کشیده مى شود و با هرج و مرج اولین چیزى که قربانى مى شود، خود آزادى است. پس ما مجبوریم به خاطر خود آزادى دست از آزادى برداریم و این کار معقول و کاملا قابل پذیرش است. ما باید به آزادى دیگران احترام بگذاریم به این دلیل که اگر به آزادى دیگران احترام نگذاریم، آزادى خودمان هم از بین خواهد رفت. پس به خاطر حفظ آزادى خود، مجبوریم آزادى دیگران را هم محترم بشماریم.
برخى از فیلسوفان لیبرال گفته اند حتى هدف هم نباید آزادى را محدود کند. آزادى نباید معطوف به هدف باشد. آزادى اگر بخواهد معطوف به هدف باشد و در جهت رسیدن به یک هدف بکار گرفته شود این خودش موجب نفى آزادى مى شود، زیرا در این صورت آزادى را وسیله اى مى دانیم تا ما را به آن هدف برساند. یعنی ما آزاد نیستیم در مسیرى جز در مسیر رسیدن به آن هدف حرکت کنیم. این به معنی محدودیت آزادى و امری خطرناک است. نکته دیگر در اندیشه لیبرالی این است که آزادى ارزشش با هیچ اصل انسانى دیگر مساوى نیست. آزادى در کنار سایر ارزشهاى انسانى قرار نمى گیرد. مثلا شما نمى توانید بگوئید آزادى در کنار عدالت است. آزادى در کنار تساوى انسانها است. اینها در عرض همدیگر نیستند، بلکه در طول آزادى قرار دارند. آزادى بزرگترین ارزش و عالیترین مقصد است. اگر بین آزادى و عدالت تعارضى ایجاد شود اینجا آزادى مقدم است. ما نمى توانیم آزادى را به پاى عدالت، و ارزشهاى اخلاقى و غیره فدا کنیم. اگر بخواهیم به خاطر ارزش دیگرى دست از آزادى برداریم این با اصالت آزادى و ارزش اول بودن آن ناسازگار است.[۱۷۳]
۳-۶: دلایل آزادى از دیدگاه فیلسوفان غربی
یکی از استدلالهایی که در مسئله آزادى از سوى فیلسوفان غربى مطرح مى شود آنست که انسان موجودى است که باید با تلاش خود خویش را تعیّن ببخشد و انسانیت خویش را با دستان خود بسازد. ساخته شدن و تحقّق انسانیت هم هنگامى صورت مى پذیرد که استعدادهاى انسانى او شکوفا شود. هر انسانى باید از فرصت زندگى استفاده کند تا خویشتن و خود انسانیش را پرورش دهد و شکوفا کند و بدون این تلاش هر انسان در پژمردگى و رکود و تباهى کشنده فرو مى رود. آزادى راه شکوفا کردن این استعدادها و تعیّن بخشیدن به انسان است. بحث تحقّق خود انسانى و بستگى آن به آزادى انسان هم از سوى فیلسوفان غربى مطرح شده و هم در اندیشه اسلامى مورد توجه قرار گرفته است. در اینجا یک بحث در مورد ماهیت خود حقیقى انسان و راه تحقق بخشیدن و شکوفایى آن است و بحث دیگر در مورد نقش آزادى در این امر است:
انسان موجودى است برخوردار از استعدادها و توانهاى بى شمار و داراى آگاهى نسبت به خود و استعدادهایش و طالب آن است که بتواند این تواناییها و استعدادها را به مرحله بروز و تحقق برساند. انسان هر چه این توانائیها را بارزتر و بالفعل تر ببیند و خود را در شکوفا کردن این استعدادها موفق تر احساس کند به احساس رضایت بیشترى دست مى یابد و خود را زنده تر و موفقتر مى یابد. بروز و تحقق تواناییها در انسان به معنى دست یافتن به مرحله بالاترى از وجود و رسیدن به هستى بیشتر است. حتّى انسانى که به دنبال افزودن ثروت و قدرت است در این افزایش نوعى انبساط و رشد و گسترش خود را مى یابد و با دست یافتن به مال بیشتر و قدرت بالاتر خود را از بود و هست بالاترى برخوردار مى بیند. انسانى هم که با ذوق هنرى و زیبایى شناسى به خَلق آثار پر ارزش هنرى مى پردازد ویا دل خود را در گرو چنین آفرینش هایى مى نهد در این ارتباط و تعلّق تعالى وجود خود را مى یابد. بنابراین انبساط طلبی و توسعه و گسترش هستى خواهی را باید ویژگى انسان دانست و این همان چیزى است که به عنوان نامتعین بودن انسان از آن یاد مى شود یعنى انسان موجودى است که در یک مرحله از وجود و تعین و با یک ظرفیت و اندازه معین و از پیش ساخته به وجود نیامده است بلکه با تلاش و کار و با دست خود اندازه و ظرفیت خویش را متعیّن مى کند و شکل مى دهد.
حال این سؤال مطرح مى شود که جوهر و محتواى این انبساط و افزایش چیست؟ یعنى این خود انسانى با چه محتوایى و در چه امتداد و جهتى مى خواهد وسعت یابد؟ و این ظرفیت نامتعیّن او با چه مظروف و محتوایى شکل مى گیرد و به سخن دیگر استعداد پایان ناپذیر انسان براى رشد و افزایشِ هست و بودنِ خود چه ابعادى دارد و چه نوع استعدادهایى در انسان وجود دارد که با فعلیت یافتن آنها حقیقت انسان گسترش و توسعه بیشترى مى یابد و از تعیّن والاتر و برترى برخوردار مى شود. در اینجا دو نگاه کاملاً متفاوت در تعریف خود واقعى و حقیقى انسان و استعدادهاى او مطرح است و با دوگونه انسان شناسى متفاوت دو پاسخ متضاد به این مسئله مهم داده مى شود:
در نگاه مادى به انسان که فلسفه امروز غرب پس از رنسانس در شکل اندیشه فردگراى لیبرال مطرح شده است خود حقیقى انسان عبارت است از مجموعه تمنیّات و خواستهاى نفسانى فرد که به صورت تمایلات شخصى و اجتماعى بروز مى کند و فرد انسان هر قدر بیشتر به این تمنیّات پاسخ بگوید از شخصیت رشدیافته بالاترى برخوردار مى شود. روانشناسى تجربى امروز غرب هم بر همین مسئله پاى مى فشارد که رشد شخصیت انسان مساوى با پاسخ گفتن به غرائز و تمایلات ونیازهاى مادى گوناگونى است که او در درون خود احساس مى کند. مانند نیاز به خورد و خوراک و ارضاى شهوانى و حبّ جاه و مقام و مطرح کردن خود و…. انسان تنها با برآوردن کامل خواستهاى نفسانى اش به رضایت مندى درونى مى رسد.
یکى از مکتب های فلسفی غرب، به نام فلسفه اگزیستانسیالیسم است. اگزیستانسیالیستها در میانه قرن۲۰ میلادی خیلى میدان دار بودند. و یکى از بزرگترین متفکرین آنها به نام سارتر مى گوید هویت انسان، هویت در حال شدن است. انسان موجودى است دائم در حال شدن و در حال تغییر. خصوصیت انسان در بین سایر موجودات، متحول بودن اوست. انسان شخصیت ثابتى ندارد. هویت انسان یعنى موجودى که دائم خودش را مى سازد، فلسفه اسلامى هم شبیه همین را مى گوید که انسان موجودى است که در حال تکامل است دائما، جوهرى است در حال اشتداد که نوع ثابتى ندارد. ولى منظور اگزیستانسیالیستها از شدن، غیر از بحث شدن در فلسفه اسلامى است. سارتر و فلاسفه اگزیستانسیالست مى گویند که: شدن انسان به این است که راه برای اعمال خواست و رأى و اراده اش باز باشد و هیچ مانعى در برابرش وجود نداشته باشد. اگر مانعى در برابر آزادى انسان گذاشته شود این به معناى متوقف شدن انسان است. هیچ اصل اخلاقى نباید انسان را محدود کند. اگر انسان بخواهد به یک اصل اخلاقى پایبند باشد به معناى آن است که آزادى او و شدنش و انسانیتش محدود شده! به همین دلیل مى گوید: اعتقاد به خدا هم یکى از عواملی است که انسان را از شکوفایى انسانى باز مى دارد. زیرا انسان وقتى به خدا ملتزم شد، دیگر نمى تواند هر جور دلش خواست فکر کند و هرچه دلش بخواهد عمل کند.
در نگاه دیگرى به انسان، نیازهاى درونى و استعدادهاى او که نمایانگر خود و هستى حقیقى او هست بسیار برتر و گسترده تر از نیازهایى است که تمایلات غریزى و مادى و یا محیط اجتماعى به او القاء مى کند. در این نگاه و تحلیل انسان موجودى است با ظرفیتها و استعدادهای متعالى و هیچ موجودى در جهان آفرینش از چنین گستردگى وجودى و استعدادى برخوردار نیست. تعیّن و ظرفیتى که انسان بر اساس استعدادهاى ذاتى اش مى تواند براى خود بسازد نامتناهى و بى پایان است تا مرز رسیدن به اوصاف والاى الهى. پس براى شناخت خودِ واقعى و حقیقى انسان باید نگاهمان را در مورد اساس هستى و جهان توسعه دهیم و آن را محدود به هستى مادى نکنیم بلکه براى هستى ابعاد و گستره اى متعالى تر ببینیم. انسان و استعدادهاى او را در نیازهاى مادى برخواسته از تمنیات و دلخواههاى نفسانى محدود نکنیم بلکه او را با پهنا و وسعتى به وسعت تمام هستى ببینیم و استعدادهایش را بسیارفراتر از وجود مادى و طبیعى او بدانیم. تحقق واقعى حقیقت انسان در پاسخ گفتن به نیازها و استعدادهاى متعالى غیر مادى اوست و نتیجه این نگاه باز کردن میدان براى شکوفایى این استعدادها خواهد بودو براى این هدف نیازمند به تلاش و جهاد پیگیر براى عبور از نیازهاى مادى بسوى نیازهاى متعالى است نه با قطع این ارتباط و پرداختن به نیازها و استعدادهایى که او را در یک زندگى مادى و حیوانى محدود مى کند.
نکته دانستنى که اخلاق اسلامى به مامى آموزد آنستکه انسان داراى دو گونه احساس نسبت به حقیقت خود مى باشد: یکى احساس کاذب و دروغین نسبت به هویت و شخصیت خود که در نتیجه غفلت از نیازهاى متعالى و پرداختن به نیازهاى نوع اول ایجاد مى شود.در اینصورت انسان احساس مى کند با تأمین هرچه بیشتر این نیازهاى مادى به شکوفایى مى رسد و دیگرى احساس راستین نسبت به شکوفایى حقیقت والاى خود که در نتیجه توجه به نیازهاى معنوى ومتعالى و برقرار کردن پیوند صحیح میان این دو ایجاد مى شود. احساس رضایت و اطمینان انسان از شکوفایى خود در صورت اول احساسى ناقص و ناپایدار خواهد بود و شخصیت متزلزل و داراى نقصان و بى بهره از صفات و ارزشهاى انسانى را ببار خواهد آورد. درسایه خودیافتگى نوع دوم انسان به رضایت و اطمینان واقعى و آرامش پایدار مى رسد و شخصیت متعالى از خود نشان مى دهد که در اخلاق و رفتار و باورهاى او قابل مشاهده است.
آزادی ، یکی از محوری ترین مبانی لیبرالیسم است. هر چند این مفهوم در غرب ، از حیطه اقتصاد آغازیدن کرد و بر عدم دخالت دولت در حریم بخش خصوصی تاکید داشت اما به تدریج رنگ سیاسی و اجتماعی بارزتری پیدا کرد و با ظهور فلاسفه مدافع این اصل ، پشتوانه های فلسفی نیز برای آن پیدا شد و سرانجام کار به جایی رسید که کلمه «آزادی» تقدس یافت، آن هم به وسیله کسانی که بیش از همه و پیش از هر چیز ، با امور مقدس مخالف بودند و تقدس زدایی از هر امر قدسی را رسالت خویش می‌پنداشتند.
لیبرالها بر آزادیهای فردی انسان تأکید بسیار دارند و اگر هم به بحث از آزادیهای سیاسی و اقتصادی می‌پردازند بیشتر به همین منظور بوده است. برای مثال در بحث آزادیهای اقتصادی بر این اعتقادند که دولت در فعالیتهای اقتصادی مردم نباید دخالت کند.
بسیاری از لیبرالها بر حقوق فطری و طبیعی بشر تأکید دارند. از نظر آنها مبنای یک سلسله حقوق را باید در نهاد بشر جستجوکرد. در ذات بشر گرایش به اموری چون آزادی، عدالت‏جویی، حق مالکیت وجود دارد. در جامعه باید تدابیری اندیشید تا این حقوق حفظ شود. حفظ آزادیهای مردم در چارچوب نهادهای اجتماعی تحقق می‏پذیرد. قدرت سیاسی که ناشی از خود مردم است باید ضامن اجرای حقوق افراد باشد. به بیان دیگر افراد با قرارداد یا توافق ضمنی منشأ قدرت در جامعه سیاسی می‏شوند و جامعه مدنی را تشکیل می‏دهند.
جامعه مدنی در برابر حالت طبیعی بشر قراردارد. از نظر متفکرانی مانند هابز حالت اولیه و طبیعی بشر دوره هرج و مرج و پایمال شدن حقوق افراد بوده است. انسانها به مرور زمان متوجه می‏شوند که با قرارداد اجتماعی و ایجاد یک قدرت سیاسی می‏توانند کلمه حقوق طبیعی خود را به دست آورند. از نظر وی دولت باید دارای قدرت نامحدود باشد تا بتواند برای حفظ جان و مال و آزادیهای مردم اقدامات لازم را انجام دهد.
در مقابل هابز دیدگاه جان لاک و ژان‏ژاک روسو قرار دارد که حالت طبیعی بشر را دوره آشفتگی و غیرقابل تحمل نمی‏دانند تا بشر به خاطر گریز از آن ناگزیر شود حقوق و آزدیهای طبیعی خود را به جامعه سیاسی واگذار کند.
از نظر جان لاک حالت طبیعی بشر دوره‏ای بوده که افراد از آزادی طبیعی و برابری بهره‏مند بودند و همه انسانها هماهنگ با قوانین طبیعی زندگی می‏کردند. حالت طبیعی بشر از نظر لاک حالت صلح و همکاری است، برخلاف نظر هابز که حالت جنگ و نزاع می‏دانند. اشکال حالت طبیعی این است که فاقد ضمانت اجرایی است و هر کس به تنهایی به احقاق حقوق طبیعی خود می‏پردازد، در حالی که در حالت اجتماعی، این نهاد سیاسی است که ضامن اجرای حقوق افراد است. از نظر لاک برای حفظ حقوق افراد باید قراردادهای اجتماعی را پذیرفت ولی این به معنای قدرت مطلقه دولت نیست. اگر قدرت دولت نامحدود باشد آزادی افراد از میان خواهد رفت. اینکه بشر بخشی از آزادیهای خود را به جامعه وامی‏گذارد نه به خاطر حقوق و آزادیهای فردی که به خاطر حفظ آنهاست.

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...