- تیر سرخ: تیر سرخ به تو اصابت کند !Tir-e-sorx. تیر پنج تیر: تیر پنج تیر به تو اصابت کند!Tir-e-pang tir.
جوش بو جَمَه­اُشْ نِبوُ: جان داشته باشد، لباس نداشته باشد!Ĵuš bǜ Ĵamma-šnebǜ.
جونَّ مرگ ببش: جوان مرگ شوی!Ĵuna mmarg bebeš.
چَشُت اَووه سیاه بیاره :چشمانت آب سیاه بیاورد!Ĉašot ow-ve siya biyāre.
خدا درد تادِت:خدا به تو درد بدهد!xoda dard tadet. خداکِ زِرتریلی اُچِشْ: الهی زیر تریلی بروی!xoda ke zere terili oĈeš خداکِ خَبِرُتْ بیارِن : الهی که خبر مرگت بیارنxoda ke xabarot beiaren - خداکِ تِ ماتِوِه جِلِزْ جِلِزْ بُکُنِشْ: خدا کند که توی ماهی­تابه جلز­جلز بکنی!
Xoda ke te matava jelez lelez bokoneš
-خسّالُتْ بِزِنْد: الهی بلایی سرت بیاید!xassalot bezend. خَلَه لَنِگه خونی بِلرِشْ !xalalang xǜni belezeš.
درد بی­دوات بگری:درد بی درمان بگیری!dard e bi davat begeri.
دود بُکُنِش:الهی بسوزی و دود کنی!dood bokonešسرطان بِگرش:الهی سرطان بگیری!saratan begereš شَل تَ لی:گِل به رویت!šal ta li گِل تَ لی:خاک بر سرت!Gel ta li.
گِل مَ لی: خاک بر سرم!Gel ma li گِل شَ لی: خاک بر سرش!Gel ša li مارتَ جُون بِزِنْد: مار به جانت نیش بزند!Mar ta jon bezendمارتَ خِر بِزِنْد:مار به گلویت نیش بزند!Mar ta xer bezend مارتَ کَچَکْ بِزِنْد: مار به پایت نیش بزند!Mar ta kačak bezend مار اَچَشُتْ بِزِنْد: الهی مار به چشمت نیش بزند!Mar a čašot bezend مَرْگُتْ با: مرگت زودتر بیاید !Margot ba نه جوت بو، نه جَمَه: نه زنده باشی ، نه لباس داشته باشی.
همیشه گرفتار و زبون باشی! Na gut boo na ga ma
چَشُتْ روزِ بد نبینِه: الهی چشمت روز بد نبیند!Ĉašot rǜze bad nebine
کربونُت بِوِم: قربانت گردم korbonot bevem
تَ دَوْر بگردِم: الهی دورت بگردم! Ta dowr begar dem
بلبلان خاموش شِی خرس هاخَتی هر که هو شاخَ، سر مَشک و ابِنی
بلبلان خاموش باشید که خرس می­خواهد بخوابد،‌هر کس که آب خورد سر مشک را ببندد.
Bolbolan xamoš šei xers axati Arke ow šaxa sere mašk vabeni
هر که هو شاخه سر مشک­اُش نِبست از خدامِی کِ تا صُب نیا مَنِی
هر کس که آب خورد و سر مشک را نسبت، از خدا می­خواهم که تا صبح زنده نماند.
Arke ow šaxa sere mašk oš nebast Az xoda mai ke ta sob neiamani
-بادِ لقوَه اِ سیات بِزِند: ترا باد لَقوه (در گویش لاری این باد فلج­زا است) سیاه بزند.
Bādé laqva-e siāā ot-bezend .
-خدا یارت بی :خداوند یارت باشد.!Xoda yarot bi
-سلامت بِش :الهی سالم باشی!Salamat bešیاد خَشُش: یادش به خیر باشد!Yade xašoš بی ­معنی منای دیر:الهی بلایا اتفاقی که برای فلانی پیش آمده، برای من پیش نیاید!
دانلود پایان نامه - مقاله - پروژه
Bi mani manay-e-dir
-دیرمَ­لی بی: دور از جانم باشد!dir ma libi خدا مَ لی نِنِسه: خدا برای من پیش نیاورد (عیب و ننگ)xoda ma li nenese - اَ تره دسّ بوات اُچِش: الهی نیست و نابود شوی!Atoored a sse boāt o češ وایَه وَ‌دل وامَنِش: آرزو به دل بمانی!vaya va del va maneš ته چراغ دِل بو: الهی چراغ دلت باشد! (دعایی مرسوم در بین زنان که در باب فرزندان گفته می­ شود).
Ta čera q-e- del bū.
۴-۲۰ گپ­شو، افسانه­ها و حکایات
پیشدر­آمد:
افسانه­ها، داستان­ها، قصه­ها،‌حماسه­ها، اسوه­ها و بالاخره اسطوره­های هر قوم و ملّت در ساخت فرهنگ آن جامعه سهم عمده­ای دارند.
دکتر روح­الامینی معتقد است:«اسطوره­ها از دیدگاه­ های مختلف علوم انسانی و علوم اجتماعی چون ادبیات، ربان­شناسی، روان­شناسی،‌روان­پزشکی،‌جامعه ­شناسی و مردم­شناسی مورد مطالعه و تجزیه و تحلیل قرار می گیرند.
در هرمورد به داستان­ها«گپ­شو» می­گویند. متأسفانه با وجود تلاش­ های بسیار نگارنده جهت ثبت و ضبط داستان­های رایج میان اهالی هرمورد نتیجه­ای چندان عاید نشد و اهالی جوان یا داستانی بلد نبودند نقل کنند و یا به صورت ناقص بیان می­کردند. پیران و کهنسالان نیز یا داستان-ها را به یاد نمی­آوردند یا بعد از گذشت اندک زمانی خسته شده، قصه­ها را نیمه­کاره رها می کردند. اما با این وجود قصه­ها و گپ­شوهایی جمع­آوری شده که در جای خود داری اهمیت است.
قابل ذکر است داستان­ها و قصه­های محلی همه آوانگاری شده ­اند و فارسی­نویسی آن­ها نیز در ادامه آن آورده شده است.
۴-۲۰-۱- دختر­عمو و پسر­عمو
یک دختر­عمو و پسر­عمویی بوده ­اند. پسر­عمو وضع مالی خیلی خوبی داشت، امّا دختر­عمو فقیر و ندار بوده، اما بسیار جوان و زیبا بود.
پسر­عمو به مال و ثروتش می­نازید و در شأن خودش نمی­دید که با دختر عموی فقیرش ازدواج کند. تا اینکه دختر­عمو با فردی که سیاه چهره بود ازدواج می­ کند.
روزی پسر­عمو سوار بر اسبش به باغی وارد می­ شود، در گوشه ­ای از باغ دختر­عموی زیبایش را می بیند که با همسر سیاه­چهره­اش نشسته-اند و گرم گفت­و­گو هستند.
پسر­عمو خطاب به دختر­عمویش می­گوید:
پسین گاهی برفتم کوچه باغی به کنج باغ می­سوزد چراغی
بدیدم بلبل مست غزلخوان زده زانو به زانوی کلاغی
دختر­عمو صدایش را می­شنود و در پاسخ پسر­عمو می­گوید:
کلاغی که با من دمساز باشد به از شاهین چرخ و باز باشد
به هر ویرانه ای که دل بگیرد به از استانبول شیراز باشد.
(اسماعیل طیبات)
۴-۲۰-۲- داستان مداکی و سیدّ محیا
مداکی مردی آهنگر و دوره گرد بوده و به اصطلاح گوگلک« صحرا گرد » بوده. روزی در مکانی چادری بر پا کرده و در کنار همسرش به آهنگری مشغول بوده، و هم­زمان با کار آهنگری شعر هم می­سروده:
خودم آهنگرم خُم می دهم دَم چپ دستم نشسته یار همدم
مداکی غم مخور شکر خدا کن خدا روزی رسان است تا دمِ دمِ
سید محیا که از آنجا می­گذشت صدای مداکی را شنید برگشت و گفت: شعرت را یک بار دیگر بخوان. مداکی که سید محیا شاعر شلواسرای معروف را نمی­شناخت گفت:
برو مردک تو مرد خر چرانی از این معنای شلواها چه دانی؟

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...