مفهوم عشق بهعنوان مظروف سر در سخن سعدی و حافظ با واژگان متفاوتی بیان شده است که تحلیل آنها عشق پرشور را در سعدی نشان میدهد؛ درحالیکه عشق حافظ بیشتر به عشق رفاقتی شباهت دارد.
مظروفهای سر در سخن سعدی: سودا (۶مرتبه)، عشق مبدل به جنون، فضول، شور، آشفتگی، هوس، خیال وصل، آشوب و فتنهها، نشان معشوق، خود معشوق با عنوان شاهد و ضمیر تو و آنکه در دل جای دارد.
مظروفهای سر در سخن حافظ: آتش مهر، سر پیوند، نهال شوق، فتنهها، بار غم.
برخی از این وازگان چون شور و شوق ، مهر وعشق و هوس وسودا ، پیوند و وصل بر طبقِ آن معانی که در لغتنامهها آمده است، هممعنا به شمار میآیند؛ اما به نظر بسیاری از معنا شناسان بین معنای لغتنامهای و معنای ضمنی واژه؛ یعنی تداعیهایی که توسط واژه ایجاد میشود، تمایزاتی وجود دارد(روشن و اردبیلی، ۱۳۹۲: ۶۷)؛ برای مثال دو واژهی خسیس و مقتصد به یک ویژگی خاص(سخت پول خرج کردن) دلالت میکند؛ اما واژهی خسیس در قالب ارزشیای قرار میگیرد که در آن، شخص از سهیمشدن و ارائه چیزی به کسی خودداری میکند؛ درحالیکه واژهی مقتصد در قالبی قرار دارد که در آن، مدیریت منابع مطرح است؛ به همین دلیل ارزیابی مثبت را با خود دارد. از نظر معنیشناسی شناختی نیز نه تنها واژگان؛ بلکه تکواژهایی چون ی نکره و می استمراری در جملهی «کتابی میخواند» نیز طرحوارهای و معنادار هستند(همان:۷۷).
پایان نامه - مقاله - پروژه
۱)سودا ، هوس و خیال وصل در برابر مهر و سرِپیوند
در یک چهارم غزلیات سعدی واژهی سودا در معنی عشق و به عنوان مظروف سر، شش مرتبه به کار رفته است. این واژه ضمن اینکه به معنی عشق به کار رفته است، معانی دیگری نیز به مخاطب القا میکند. چون بیماریهای روانی توام با اختلاط عقل و پریشان گویی از ماده سوداست و در طب سنتی، عشق نیز نوعی بیماری روانی نیازمند درمان تلقی میشد (باقری خلیلی، ۱۳۸۲: ۲۰۵-۲۰۳)؛ این واژه، مفهوم شدت عشق همراه با جنون را به ذهن میرساند و هیجان شدید مؤلفه اصلی عشق پرشور است. بعلاوه، چون «سودا» مفهوم تجارت و سود و زیان را نیز تداعی میکند، می تواند این گمان راکه عاشق به سود و بهرهی خود در عشق میاندیشد، نیز به ذهن منتقل کند. شاید بدین دلایل باشد که passionate love در زبان فارسی علاوه بر عشق پرشور و عشق رمانتیک به «عشق سودایی» هم ترجمه شده است (ترجمه فریبا نبوی، ۱۳۸۱).
واژهی دیگری که در اشعار سعدی به عنوان مظروفِ سر به کار می رود و علاوه بر شدّت هیجان، جنبهی جسمانی عشق را نیز نشان میدهد، ‌«هوس» است؛ این واژه در فرهنگ سخن اینگونه معنی شده است:«میل، آرزو، کشش غیر ارادی ناگهانی و زودگذر نسبت به کسی یا چیزی»(انوری،۱۳۸۱:ذیل واژه). سعدی در پارهای از موارد به ویژه در مضامین عاشقانه «سودا و هوس» را به گونه ی مترادفهای معنایی و تلقیهای همسان به کار برده؛ مثلاً در مورد سودا گفته: «بنده سر خواهد نهاد، آنگه ز سر سودای تو»(۶۲۲/۵ و ۳۴۹/۴) و در باره ی هوس نیز آورده: «دیوانه سر خواهد نهاد آنگه نهد از سر هوس»(۶۷/۹). او در برخی دیگر از اشعار علاوه بر سودا و هوس ، «عشق» را نیز با آن دو همنشین نموده و «عشق و سودا و هوس» را به صورت مترادف و هم معنا به کار برده است. در این موارد «سودا و هوس» بر هیجان شدید دلالت میکنند. به عنوان نمونه در بیت زیر علاوه بر سودا و هوس، معنی مصراع دوم، یعنی از دست رفتن «صبر و آرام و قرار» هم حالتِ هیجان شدید را تأکید و تقویت میکند:
عشــق و ســودا و هوس در ســـر بماند صبـر و آرام و قــرار از دست رفت(۵۴۵/۳).
حافظ در بسیاری از موارد واژه های سودا و هوس را نه صرفاً به معنای عشق؛ بلکه به معنی «تمایل» به کار میبرد و حتی غزلی با ردیف«هوس است» دارد، با مطلع: «حال دل با تو گفتنم هوس است/ خبر دل شنفتنم هوس است»(۴۲/۱). او برخلاف سعدی که«عشق و سودا و هوس»(۵۴۵/۳) را هم معنا به کار میبرد؛ «هوس» را در مقابل و متضاد «عشق» قرار میدهد و بدین وسیله تقابل معنایی ایجاد میکند، نه مترادف معنایی، مثل:«عشقبازی کار بازی نیست ای دل سربباز/ زانکه گوی عشق نتوان زد به چوگان هوس»(۲۶۷/۶). به عبارت دیگر، حافظ با وجود ارج نهادن به واژهی عشق، بر خلاف سعدی نگاهی منفی به سودا و هوس دارد: حافظ: «می ده که عمر در سر سودای خام رفت»(۸۴/۸) و سعدی: «سودا ز عشق خیزد ناله ز غم بر آید»(۶۵۲/۶).
در برابر این دو واژه حافظ واژهی «مهر» را به کار میبرد:«آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت»(۱۱/۲۹۴)که جنبهی دوستی، محبت، مهربانی و مودت در آن قویتر از جاذبههای عاشقانه است. این واژه، با واژهی «پیوند»، دیگر مظروف سر در سخن حافظ، نیز مرتبط است؛ چون معنی اصلی مهر «واسطه و میانجی بوده… مهر واسطه است میان آفریده و آفریدگان. در اوستا به معنی تکلیف دینی و عهد وپیمان آمده است. مهر در اوستا فرشتهی روشنایی و پاسبان راستی و پیمان است»(دهخدا، ۱۳۷۳:ذیل واژهیمهر).
در واژهی مهر علاوه بر جنبهی معنوی عشق؛ جنبه تداوم آن هم مطرح است. «آتش مهر را در سر گرفتن» را اینگونه معنی کردهاند: «یعنی اینکه عاشق همواره به یاد معشوق باشد و نتواند به چیزی دیگر فکر کند»(استعلامی،۱۳۸۲: ۷۶۴/۲). حافظ در مصراع دوم همین بیت با استفهام انکاری به تداوم این عشق اشاره دارد:«آتش دل کی به آب دیده بنشانم چو شمع». سعدی هم زمانی که بخواهد با اغراق شاعرانه تداوم عشق را بیان کند، واژهی مهر را به کار میبرد: «تنم بپوسد و خاکم به باد ریـــزه شود/ هنوز مهر تو باشد در استخوان ای دوست»(۴۲۴/۵)، اما شدّت عشق را با واژهی سودا و هوس بیان میکند:
عاقبـت سر به بیابان بنهد چون سعدی هرکه در سر هوس چون تو غزالی دارد(۶۹۲/۹)
مفهوم «تصمیمِ پیوستن به معشوق»، در حجم سر جای دارد با این تفاوت که در سخن سعدی با ترکیب «خیال وصل»:«خیال وصل تو از سر نمیکنـد بـیـرون»(۷۰۶/۱۰) و در سخن حافظ با ترکیب«سر پیوند»: «کیست آن کش سر پیوند تو در خاطر نیست»(۹/۷۰) بیان شده است. دو واژهی خیال و سر هر دو به معنی قصد و نیت بهکار رفتهاند؛ اما کاربرد این دو واژه در ابیات متعدد دیگر نشان میدهد که واژه سر مفهوم ضمنی قطعیت و تداوم را القا میکند و خیال برای نیت همراه با تردید بهکار میرود:
ما را سری است با تو که گر خلق روزگار دشمن شـوند و سر برود هم بر آن سریم(۳۲/۴).
همه شب در این خیالم که حدیث وصل جانان/به کدام دوست گویم که محل راز باشد(۲۸۹/۵).

فرهنگ ها هر دو واژهی وصل و پیوند را با کلمات مشترکی چون «عشق، وصال، اتصال و پیوستگی» معنی کرده اند(دهخدا،۱۳۷۳: ذیل وصل، پیوند)؛ اما تفاوتشان در این است که «وصل» بر جنبهی جسمانی و ناپایداری عشق دلالت دارد؛ ولی «پیوند» ماهیّت معنوی و پایداری عشق را بازگو میکند. برای همین در زبان فارسی برای عاشق و معشوق واژهی وصال بهکار میرود و در مورد ازدواج که تداوم و تقدس در آن مطرح است، از واژهی پیوند درعباراتی مثل «پیوندتان مبارک» یا «پیوند زناشویی» استفاده میشود. ابیات زیر نیز بیانگر همین مطلباند: «شمشیر نگسلاند پیوند مهربانان»(۷۸/۷)، «وصال چون به سر آمد فراق هم به سر آید»(۹۱/۱). در این بیت، پایان وصال با واژهی «به سر آمدن» بیان شده است اما دربارهی پیوند واژهی «بریدن» به کار میرود: «ای یار جفاکردهی پیوندبریده…»(۲۸۴/۱). کاربرد «پیوند» در معنی «عهد و پیمان» که لزوم وفاداری را میطلبد دلیل دیگری بر دلالت این واژه بر مفهوم تداوم میباشد:
در ازل بست دلم با سـر زلـفـت پـیـونـد تا ابـــد سر نکشـد وز سر پیمان نرود(۲۲۳/۳).
حافظ واژهی پیوند را برای جان و عمر در ترکیبات «پیوند جان»(۲۳/۱) و «پیوند عمر»(۶۵/۳) به کار میبرد؛ اما وصال را به باد که نماد ناپایداری است تشبیه میکند: … یعنی از وصل تواش نیست به جز باد به دست(۲۴/۷).
۲)شور در برابر شوق
در محدودهی پژوهش ما سعدی واژهی شور را به عنوان مظروف سر بهکار میبرد و حافظ واژهی شوق را:
ایــن شــــور که در سـر است ما را وقتی بـرود کـــه ســر نــبـاشـد(۶۹۸/۶).
به عمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند
نهال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند(۱۹۴/۳).
هرچند شور و شوق به صورت یک ترکیب به کار میرود، اما دو تفاوت عمده در کاربرد این دو واژه به چشم میخورد که شور را در حوزهی عشق پرشور و شوق را در حوزهی عشق رفاقتی قرار میدهد:
الف)واژهی شور در دیدار با معشوق و با دیدن زیبایی ظاهری او شکل میگیرد؛ اما شوق در فراق معشوق ایجاد میشود: مثلاً حافظ در مصرع «شور شیرین منما تا نکنی فرهادم»(۳۱۶/۷)، فعل نمودن را برای شور به کار میبرد. بیت زیر نیز گویای همین نکته است:
یـا خلوتی برآور یـا برقـــــعی فــروهل ورنه به شکل شیرین شور از جهان برآری(۱۴۵/۳).
اما در مورد شوق حافظ جملهی «چو برخیزند»(=فراق) را بهکار میبرد. نمونه های زیر نیز مؤید این نکته است:
سعدی:شوق است در جدایی و جور است در نظر هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم(۳۲/۲).
حافظ: بسی نمان که کشتـــی عمر غرقـه شـود ز موج شوق تو در بــیکران فراق(۲۹۷/۶).
علاقه و تمایل به معشوق در دوری و فراق- فراقی که بعد از وصال روی داده است_ بر خلاف این گفته که «از دل برود هر آنکه از دیده برفت» ؛ تداوم در عشق را میرساند و اگر عشق در دوری معشوق شکل گرفته باشد باز هم بیانگر عشق رفاقتی است. چون عشق پرشور با دیدن و به طور اتفاقی شکل میگیرد و برعکسِ عشق رفاقتی، پیشبینی و آگاهی قبلی در آن مطرح نیست(جلالیتبار، ۱۳۸۵ :۶۱).
ب)مفهوم «تداوم عشق و علاقه» نیز در واژهی شوق نهفته است؛۲ زیرا با دیدار معشوق «انزجاع و هیجان ساکن میشود ولی عشق همچنان باقی میماند»(مصفی،۱۳۶۹: ۹۱۷). در اسرارالتوحید آمده: «آن سایل گفت: یا شیخ چون آن دیدار پاک عطا کند، آن آتش شوق آرام گیرد؟ شیخ گفت: آن دیدار تشنگی زیادت کند نه سیری آرد»(محمّد بن منور،۱۳۸۶: ۲۹۶/۱). از این رو، میل به دیدار یار غایب برای عاشق مبتلا به فراق بر خلاف این مثل که «از دل برود هر آنکه از دیده برفت»، پایداری در عشق را به ارمغان میآورد. بنابراین، میتوان گفت شور بر لذّت های زودگذر و کاهش عشق به سبب فراق یا گذر زمان دلالت دارد؛ ولی شوق از یک طرف، بر ثبات و از طرف دیگر، بر افزایش عشق با وجودِ فراق یا گذر زمان بنیاد نهاده شده است. خود حافظ در بیتِ«به عمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند/ نهال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند»(۱۹۴/۳)، شوق را به نهال تشبیه میکند. از نهال انتظار رشد و بالندگی میرود و بدین ترتیب، به مرور زمان قویتر و ریشهدارتر میشود و این، ویژگی اساسی عشقِ منتسب به صمیمیّت و تعهد است که به مرور زمان کمرنگ نشده؛ بلکه به عمیقتر و شدیدتر شدن گرایش دارد(جلالیتبار،۱۳۸۵: ۶۱).
۳)ضمیر دوم شخص در برابر ضمیر سوم شخص
سعدی غالباً ضمیر دوم شخص مفردِ «تو» و «-َ ت» را برای معشوق به کار میبرد، مثل«وی سرّ تو در سرها»(۱۰۵/۳)، «بی روی تو آتش به سرم بر میشد»(۲۰۷/۱)، «سودای تو»(۳۴۹/۴)، «…از دست تو سودا برخاست»(۴۹۶/۲۲)، «سودایت»(۳۴۹/۴)، «سودای وصلت»(۴۴۸/۳)، اما حافظ به کاربرد ضمیر سوم شخص مفرد به صورت های«-َ ش»، یا استعمال فعل های دارای نهاد اجباری تهی/ ضمیر مستتر «او» بیشتر گرایش دارد، مانند: «… بازش چه در سر است»(۳۹/۶)، «…تقدیر بر سرش چه نوشت»(۷۹/۶)، «دوش سودای رخش…»(۳۴۹/۱) و «همیشه در نظر خاطر مرفه ماست»(۲۳/۶). بنابراین، میتوان گفت ضمیر دوم شخص مفرد بر حضور معشوق(حضور عینی یا خیالی) دلالت میکند و ضمیر سوم شخص مفرد بر غیاب معشوق. حضور معشوق بیشتر بر عشق پرشور دلالت دارد و غیاب معشوق بر عشق رفاقتی.
۴)ثبات در برابر تحرک
سعدی از مظروف متحرک سخن میگوید؛ فعلهایی مانند: «برود»(۶۹۸/۶)، «به در نمیرود»(۲۵۰/۸)، «خالی کرد»(۱۱۸/۴)، «نمیکند بیرون»(۷۰۶/۱۰) و «بیرون نخواهد شد»(۶۱۸/۶) هرچند فعل را در وجه منفی بهکار برده است؛ اما کاربرده وجه منفی فعل غیر اسنادی به گونهای است که اصل عمل فعل را برای فاعل ثابت میکند. وقتی میگوییم فلانی این کار را انجام نمیدهد، معنایش این است که فلانی توانایی و قابلیت انجام این کار را دارد و انجام این کار را میتوان از او انتظار داشت. افعال بهکار رفته دربارهی مظروفهای سعدی بیانگر آن است که میتوان برای مظروف عشق در ظرف وجود او بیثباتی و ناپایداری انتظار داشت. چنانکه خود میگوید: «پیش از این خاطر من خانهی پرمشغله بود/ با تو پرداختمش وز همه عالم رفتم»(۹۸/۹).
مظروفِ ظرفِ سر، در سخن حافظ اغلب ثابت است و با فعل اسنادی بیان شده است؛ افعال به کار رفته در سخن حافظ از بودن و وجود داشتن مظروف در ظرف حکایت دارند یا از به دست آوردنِ مظروفِ عشق و وارد شدن آن به ظرف وجود: فعلهایی مثل: «است»(۲۹۰/۳؛ ۲۲/۲؛ ۴۶۶/۵)، «نیست»(۷۰/۹)، «در خاطر نشاندن»(۱۹۴/۳)، «به سر افتادن»(۱۱۰/۱ و ۱۱۰/۸) و «در سر گرفتن»(۲۹۴/۱۱).
۵)تقدم ظرف بر مظروف
نکتهی دیگر در تأیید شدت هیجان در عشق پرشور سعدی این است که مظروف عشق تمام حجم ظرف سر را پر کرده است و طبعاً جایی برای مفهومی غیر عشق نگذاشته است. سعدی در چینش اجزای جمله، ابتدا ظرف(= سر) و سپس مظروف را مطرح میکند یا دربارهی آن حرف میزند: «خوش است اندر سر دیوانه سودا»(۸/۳۷۸)، «سری نماند که با او نپخت سودایی»(۳۱۴/۵)، «در سرم ز تو آشوب و فتنه هاست هنوز»(۶۲۲/۶). او با این تقدّم بیان میکند که سودا یا آشوب و فتنه تمام حجم سرش را پرکرده است و در سر او چیزی غیر از آن وجود ندارد. در نمونه های از کاربرد عینی و ملمس طرحوارهی حجمی در زبان روزمره، وقتی ظرف مقدم میشود به این معنی است که مظروف، تمام حجم ظرف را پر کرده است یا ظرف فقط به همان مظروف تعلق دارد؛ مثلاً وقتی میگوییم «تو اتاق فرش پهن است»، به این معناست که فرش تمام کف اتاق را فراگرفته است؛ اما جملهی « فرش تو اتاق پهن است»، این معنی را نمیرساند. همینطور وقتی میگوییم:«تو اتاق علی هست»، به این معنی است که اتاق به علی اختصاص یافته و برای دیگران قابل استفاده نیست؛ اما جملهی «علی تو اتاقه» لزوماً به این معنی نیست. در اغلب ابیات سعدی، ظرف سر مقدم شده است. وقتی میگوید «در سر سوداست» به این معناست که سودا تمام حجم سر را پرکرده است و در سر او چیزی غیر از سودا وجود ندارد. حافظ فقط دربارهی شراب ظرف سر را مقدم میکند:«در سر هوس ساقی در دست شراب اولی»(۵/۴۶۶) که بیانگر اهمیت و تأکید مفهوم دمغنیمتشماری از نگاه حافظ است.
شدت بسیار و زود فروکش کردن که ویژگی عشق سعدی است در اظهار تمایل حافظ به شراب وجود دارد. در بیت مذکور واژهی هوس را برای تمایل به ساقی که بیاید و شراب بدهد به کارمیبرد که بیانگر تمایلی شدید و زودگذراست؛ ظرف سر و دست را مقدم میکند به این معنا که میل به شراب تمام حجم این ظرفها را اشغال کرده است . در مصراع دوم نیز میگوید که این تمایل همیشگی نیست، بلکه «تا بی سر و پا باشد اوضاع فلک زین دست» ادامه مییابد. در ضمن این نکته تفاوت عشرتطلبی حافظ و سعدی را نیز بیان میکند. . سعدی عشرت طلبی را بهخاطر جاذبههایش میپسندد و مکتب او را میتوان «شادی برای شادی» نامید. او میگوید که «رقص از سرش امروز بیرون نخواهد شد»، چرا ؟ چون مطرب یکدم خاموش نمیباشد(۶۱۸/۶). اما حافظ برای غلبه بر غمهای متعدد ناشی از مسایل فلسفی ، سیاسی و اجتماعی و مشکلات زندگی به عیش و عشرت و شادمانی وشادخواری روی میآورد.
۴-۱-۲٫طرحوارهی حجمیِ چشم
چشم عجیبترین عضو آدمی است و در بدن جایگاهی ممتاز دارد. اولین و مهمترین حس، از حواس پنجگانه میباشد. بسیاری از دانسته های ما بر مبنای اطلاعاتِ به دستآمده از چشم، شکل گرفتهاند. در تمام حوزه ها چشم اهمیت ویژهای دارد. در کتابهای فقهی دیهی کور کردن یک چشم انسان برابر با نصف دیهی قتل نفس است(تاجدینی، ۱۳۸۸: ۲۶۹). در عرفان حقیقت انسان چیزی جز دیدار و چشم شدن نیست. اگر ارسطو انسان را حیوان ناطق میداند، عارفان معتقدند که انسان حیوانی بصیر است(همان:۲۶۷). در تعاملات روزمره اصطلاح «مانند چشم از کسی مراقبت کردن» بیانگر بالاترین درجهی تعهد است.
چشمها به عنوان پنجرهی روح درنظر گرفته میشوند؛ مثلاً اگر کسی به سخن دیگری ظن دروغ ببرد به او میگوید: «تو چشمهای من نگاه کن و بگو» به این باور که چشمها نمیتوانند دروغ بگویند(فرگاس، ۱۳۷۹: ۱۸۹).
«چشمها نسبت به سایر اجزای چهره، در فرایند ارتباطات انسانی، از اهمیت بیشتری برخوردارند. چشم انسان توانایی پاسخگویی به یک و نیم میلیون پیام همزمان را دارد، درحالیکه درشتترین چشم حتی از یک توپ پینگپونگ بزرگتر نیست. تقریباً هشتاد درصد اطلاعات ما دربارهی دنیای پیرامونمان از طریق چشمها در اختیار ما قرار میگیرد»(ریچموند و مک کروسکی، ۱۳۸۸: ۲۱۵).
در اصطلاحات و ضربالمثلهای فارسی نیز چشم، جایگاه ویژهای دارد. اغلب چشم به عنوان ظرف در نظر گرفته میشود که مفاهیم انتزاعی را در خود جای میدهد. به عنوان نمونه مفهوم انتزاعی «دوست داشتن» را میتوان ذکر کرد که به منزلهی داشتن جایگاهی در چشم مفهومسازی میشود. در مقابل «از دست دادن محبت و نگرش مثبت»، با عبارت «از چشم افتادن» بیان میشود. اگر فرد حسی منفی نسبت به کسی داشته باشد، این احساس خود را با عبارت«چشم دیدن کسی را نداشتن» بیان میکند. مفهوم انتزاعی «حسادت» نیز به کمک طرحوارهی حجمی چشم در قالب عباراتی چون «تنگنظر» یا «تنگچشم»، «درآمدن چشم» و «نداشتن چشم» مفهومسازی میشود(شریفیان، ۱۳۹۱: ۱۴۵-۱۴۶).
اصطلاحات دیگری نیز در زبان فارسی بر مبنای «چشم به منزلهی ظرف» شکل گرفتهاند: از چشمهایش فهمیدم(چشمها به صورت ظرفی که حاوی هدف و منظوری است تلقی میشوند؛ یعنی مقاصد درون چشمها قرار دارد)(گلفام و ممسنی، ۱۳۸۷ :۱۰۸)، چشم امید داشتن (چشم ظرف احساس)، به روی چشم(اشتیاق برای بر آوردن تقاضا)، قدمتون به روی چشم(بالاترین حد خوشآمدگویی)، چشم به دهان دیگری داشتن(اطاعت کورکورانه)، چشم بسته(فاقد تجربه)، چشم را خوب باز کردن(تمام جوانب کار را سنجیدن)، چیزی چشم را گرفتن(جلب توجه)، چشم تو چشم افتادن، چشم سیر، چشم پر و …
در جهانبینی عاشقانهی شعر فارسی نیز چشم، دیدن، دیدار و مشاهده مرکزیتی چشمگیر دارد و دیگر حواس را تحتالشعاع قرار میدهد و به عنوان عامل ایجاد عشق معرفی میشود. چشم در غزلیات سعدی و حافظ در کنار دو عضو دیگر یعنی سر و دل بیشترین میزان طرحوارهی حجمی را به خود اختصاص داده است. چشم با این دو عضو نیز مرتبط است. کاربرد دو ترکیب«چشم سر» و «چشم دل» بیانگر این ارتباط میباشد. «روح دو چشم دارد یکی به زمان نگاه میکند و دیگری به ابدیت…. یکی از این دو چشم عشق است و دیگری کاربرد اندیشه»(بصائری، ۱۳۹۲: ۵۳). به همین دلیل، در این قسمت تلاش میگردد تا چشم و مفهومسازی مرتبط با آن در غزلیات سعدی و حافظ بررسی و مقایسه شود و از این طریق، مفاهیم نهفته در ورای متن آشکار گردد و بخشی از زوایای تاریک شخصیت این دو شاعر روشنتر شود.
۴-۱-۲-۱٫چشم معشوق در غزلیات سعدی و حافظ
سعدی: سعدی چشمان معشوق خود را «باب فتن»(۳۷۴/۶) مینامد؛ یعنی وجود معشوق را مانند خانهای فرض میکند و چشمان او درِ این خانه، به حساب میآورد؛ دری که اغلب بهروی عاشق بسته است:«آخر نگاهی باز کن وقتی که بر ما بگذری»(۲۵۸/۱) و «در دو لختی چشمان شوخ دلبندت/ چه کردهام که به رویم نمیگشایی باز»(۵۷۴/۳). چشمان معشوق مانند خانه، دارای گوشه است که با آن«دل خلق» را به دام میاندازد(۳۳۴/۴) و عاشق در حسرت آن است که معشوق به گوشهی چشم التفات فرماید(۴۲۲/۳) و عاشق را شکستهوار ببیند(۱۸۶/۵). عاشق روا میدارد که معشوق خون او را بهلطف بخورد اما به قهر او را از حجم نظر خویش مراند(۴۱۴/۷)؛ اما معشوق که «هیچ سحری نیست که در غمزهی فتان او نباشد»(۴۳۸/۴)، مانند ماه است که از هلاک کتان غمی ندارد و عاشق در نظر او مهرهای سوخته است(۲۶۲/۱۳). او یار نو را در حجم نگاه خود جای میدهد: «شمع بر کردی، چراغت باز نامد در نظر…»(۵۹۰/۵).

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...