حافظ سعدی
در غزلیات حافظ انگار معشوق در مکانی بالاتر از عاشق ایستاده است و آنچه از معشوق به عاشق میرسد، باید به سمت پایین حرکت کند تا به جایگاه نازل عاشق برسد. حافظ فعل «افتادن» را برای آن به کار میبرد:
از رهـگـذر خاک سر کوی شــــما بود هر نافه که در دست نسیم سحر افتاد(۱۱۰/۴)
ز خاک کوی تو هرگه که دم زند حافظ نسیم گلشن حان در مــشام ما افتد(۱۱۴/۸)
کاربرد فعل افتادن در این ابیات علاوه بر حرکت روبهپایین، بر این نکته نیز دلالت میکند که آنچه از معشوق به عاشق رسیده، فراتر از لیاقت و شایستگی او میباشد. عاشق آن را به دست نیاورده؛ بلکه به دست او افتاده است.
سعدی فعل افتادن را دربارهی عشق و جایگاه معشوق به کار میبرد: «آخر ای کعبهی مقصود کجا افتادی؟»(۴۳۸/۱۰)؛ «کشتی هرکه در این ورطهی خونخوار افتاد»(۳۵۰/۳)؛ «سعدی این ره مشکل افتـــاده است..»(۵۳۸/۷)؛ «نامت انـدر دهن پیـر و جـوان اندازم»(۵۳۸/۲).
نکتهی دیگری که بیانگر جایگاه پایین معشوق در شعر سعدی است، مسألهی نگاه میباشد. «سعدی بیشتر از دیگر شاعران ادب فارسی به نظر و نگاه اهمیت داده است؛ آن هم نه نگاه معشوق به عاشق که بر پایهی لطف و مرحمت است، بلکه نگاه عاشق به معشوق که تنها حظ و بهرهای است که نصیب عاشق میشود. این نوع نگاه از زبان سایر شاعران گاهی به اشارت کوتاه بیان میشود، گاهی نیز برای معشوق چنان مقامی قایل هستند که عاشق را یارای چنین نگاهی نیست؛ اما از دیدگاه سعدی چنین نگاهی نه تنها مذموم نیست، بلکه ممدوح و پسندیده است؛ لذا بارها و بارها بیان میشود»(معروف، ۱۳۸۵: ۶۸). تصویری که سعدی از این نگاه ارائه میکند به گونهای است که انگار عاشق در مکان بلندی ایستاده است، سر را باید پایین بیاورد و به معشوق نگاه کند. برای همین واژه های «نظرافکندن »، «نظر انداختن» و «نظر افتادن» را برای نگاه عاشق به معشوق به کار میبرد؛ اما در محدودهی پژوهش ما حتی یک مورد هم این اصطلاحات را برای نگاه معشوق به کار نبرده است چون معشوق از نظر او چندان بلند مرتبه نیست؛ بلکه «بلند از نظر مردم کوتهبین است»(۳۵۴/۲): «نظر به روی تو انداختن حرامش باد»(۳۲۶/۱۰)؛ «دیوانهی عشقت را جایی نظر افتاده است»(۱۱۸/۵)؛ «دگر ره دیده میافتد بر آن بالای فتانم»(۱۹۰/۳)؛ «مده ای رفیق پندم که نظر بدو فکندم»(۵۸/۱۱).
در کل غزلیات سعدی نیزچنین تصویر از نگاه عاشق فراوان به چشم میخورد: «هر آفریده که چشمش بر آن جمال افتاد..»(۲۹۱/۳)؛ «چشم مسافر که بر جمال تو افتاد...» (۲۳۲/۶)؛ «باری مگرت بر رخ جـانــان نظــــر فتاد…»(۶۵۷/۳)؛ «هر که چشمش بر چنان روی افتاد..»(۱۲۳/۲)؛ «نـظر به روی تو صــاحبدلــی نیـندازد...»(۵۸۹/۷)؛ «نیکم نظر افتاد بر آن منظر مطبوع…»(۲۷۲/۸)؛ «نظر از مــدعــیان بــر تو نمــیاندازم…»(۲۵۹/۱)؛ «چون چـشــم برافکنــم بــر آن رو»(۵۲۳/۶).
نگاه معشوق به عاشق در غزلیات سعدی به گونهای است که انگار هر دو در یک سطح قرار دارند یا عاشق بالاتر است و معشوق باید سر بردارد و به او نگاه بکند:
به رهت نشسته بودم که نظر کنی به حالم{نظر کردن نه افکندن}
نکنی که چشم مستت ز خمار بر نباشد(۹۰/۴).
حافظ که چشم او «زیر بام قصر آن حوری سرشت»(۷۷/۸)است؛ نظر افکندن را از معشوق آن هم با التماس و خواهش طلب میکند: «بر آستان مرادت گشادهام در چشم/ که یک نظر فکنی خود فکندی از نظرم»(۳۳۰/۳)؛ «بود کان شاه خوبان را نظر بر منظر اندازیم»(۳۷۴/۵)؛ «می فکن بر صف رندان نظری بهتر از این»(۴۰۴/۱) «مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت» (۳۸۷/۲)؛ «ای شاه حسن چشم به حـــال گدا فکن» (۲۴۳/۲).
سعدی میگوید:«گرت وقتی گذر باشد، نظر با جانب ما کن»(۶۲/۹)؛ درخواست نگاه از معشوق غرورآمیز است؛ علاوه بر آن «گذر باشد» را به کار میبرد نه«گذر افتد» که اصطلاحی رایج است و حافظ آن را برای معشوق به کار میبرد:
همای اوج سعادت به دام ما افتد اگر تو را گذری بر مقام ما افتد(۱۱۴/۱).
سعدی به ندرت طرحوارهی صعود را برای نگاه معشوق به کار برده است که در این موارد نادر نگاه عرفانی و معشوق آسمانی مطرح است:
وگر بهشت مصـور کنند عارف را به غیر دوست نشاید که دیده بردارد(۳۲۶/۶).
گفتیم که گاهی این دو طرحواره در کنار هم به کار رفتهاند. سعدی ابتدا سقوط و سپس صعود را بیان میکند: «جایی که تو بنشینی بس فتنه که برخیزد»(۳۹۰/۷)؛ «بنشین که در ایامت برخاست فغان از ما»(۲۴۲/۵). در بارهی معشوق فعل نشستن- که جهت حرکت آن رو به پایین است- و دربارهی عاشق فعل برخاستن را-که جهت حرکت آن رو به بالا است- به کار میبرد. از معشوق میخواهد که حالت ایستادن و قیام خود را تیدیل به حالت نشستن کند، لحن کلام در مصراع دوم (کاربرد فعل امر به صورت مفرد)نیز خواری و مذلت این درخواست را نشان میدهد. این ابیات نشان میدهند که برترین حالت برای انسان همان حالت ایستادگی است و حالت نشستن مرتبهی نازلتری برای اوست. از این رو عشق برانگیزی و جلوهگری معشوق با حرکت رو به پایین و شور و اشتیاق عاشق با حرکت رو به بالا تصویرگری شده است.
حافظ ابتدا طرحوارهی صعود و سپس طرحوارهی سقوط را مطرح میکند:
رتبت دانش حافظ به فلک بر شده بود کرد غمخواری شمشاد بلنـدت پـستم(۳۱۴/۹).
حـبابوار بر انــدازم از نـشاط کــلاه اگر ز روی تو عکسی به جـام ما افتــد(۱۱۴/۲).
از راه نظر مــرغ دلــم گشـت هواگیر ای دیده نگه کن که به دام که در افتاد(۱۱۰/۲).
در آستان جانان از آسمــان میندیش کز اوج سر بلندی افتی به خاک پستی(۴۳۴/۶).
مصراعهای اول در ارتباط با عاشقند، عاشقی که میخواهد به معشوق برسد، به دلیل جایگاه بلند معشوق باید رو به بالا حرکت کند؛ اما وقتی به معشوق رسید در برابر عظمت مقام او سر تعظیم فرود میآورد که با طرحوارهی سقوط بیان شده است.
تمام ابیاتی از غزلیات سعدی حاکی از تواضع در برابر معشوق که در قسمت طرحوارهی سقوط آورده شد، دیدگاه ما را تأیید میکنند:
خواهم اندر پایش افتادن چو گوی ور به چوگانم زند هیچش مگوی(۷۰/۱).
این بیت را میتوان منبعث از این استعارهی مفهومی دانست که «عشق بازی است». این استعاره کوچک شمردن عشق و معشوق را در خود دارد. اولین مفهومی که با شنیدن کلمهی «بازی» به ذهن میرسد، جنبهی سرگرمی و غیر جدی بودن در عین لذتبخشی است. عشق نیز از نظر سعدی نوعی سرگرمی محسوب میشود. بازی یک فرایند است، دارای ابتدا و انتها است؛ پایدار و ماندگار نیست؛ وقت آن به اتمام میرسد؛ بازی میتواند فردی یا گروهی باشد. عشق نیز میتواند گروهی باشد:«ز دست رفته نه تنها منم در این سودا/ چه دستها که ز دست تو بر خداوند است»(۲۱۵/۱۰). سعدی عشق را بازی میداند: «بیم مات است در این بازی بیهوده مرا / چه کنم دست تو بردی که دغل باختهای»(۳۵۳/۱)، درحالیکه حافظ میگوید: «عشقبازی کار بازی نیست ای دل سر بباز»(۲۶۷/۶).
مثال دیگری که دال بر تواضع سعدی در برابر معشوق و دارای طرحوارهی سقوط میباشد، این است: «در پای رقیبش چه کنم گر ننهم سر»(۱۸/۵)؛ واژهی «چه کنم»، نارضایتی و ناگزیری سعدی را از این تواضع نشان میدهد و تمثیل مصراع دوم ناچاری و استیصال او را بهتر به تصویر میکشد:«محتاج ملک بوسه دهد دست غلامان» . و نیز این بیت سعدی که معرف دیدگاه اوست:
بی مغز بود سر که نهادیم پیش خلق دیگر فروتنی به در کبریا کنیم(۵۰/۲).
بنابراین معشوق در ذهن سعدی در مکانی پایینتر از عاشق قرار دارد و آنچه دربارهی بزرگداشت او گفته شده، به زیبایی ظاهری مربوط میشود. به دلیل آنکه از میان القاب معشوق در غزلیات سعدی ماه و آفتاب، به ترتیب با ۳۱ و۱۶مرتبه کاربرد بالاترین بسامد را دارند(چرمگی،۱۳۸۹: ۶۳)؛ اما در این استعارهها فقط جنبهی زیبایی آن مد نظر بوده است و به جایگاه این دو پدیده که در آسمان قرار دارند و به ناچار عاشق باید مسیری از زمین به آسمان را طی کند؛ اصلاً توجه نشده است. ماه سعدی زمینی است: «ور گویمت که ماهی مه در زمین نباشد»(۵۷۷/۱).
وقتی جایگاه معشوق پایینتر از عاشق باشد؛ رسیدن به او یعنی در سراشیبی قرار گرفتن و رو به پایین حرکت کردن. این حرکت به مراتب سادهتر از بالارفتن از شیب تند و صعود به قله است. برای همین است که در قسمت حرکت افقی دیدیم که حافظ بیشتر به توصیف راه عشق و مشکلات و سختیهای آن میپردازد، چون معشوق او دست نیافتنی و یا لااقل صعبالوصول است. سعدی بیشتر به توصیف خود معشوق میپردازد؛ چون در دسترس اوست، هرچند برای این دستیابی سعی و مجاهدت عاشق شرط اصلی موفقیت باشد.
انسان هرچه از پایین به بالا میرود، وسعت نظر بیشتری پیدا میکند و افق دید او گسترش مییابد و هرچه پایینتر میرود و به زمین نزدیکتر میشود؛ میتواند جزئیات بیشتری را ببیند. این مسأله با کلینگری حافظ و جزئینگری سعدی تناسب دارد.
از جایگاه بلند مفهوم دیگری را میتوان استنباط کرد و آن «احاطه» است. «معمولاً برای آنکه نشان دهیم چیزی بر چیز دیگر احاطه دارد، میگوییم او بالای آن قرار دارد. در این مورد شباهتهای هستیشناختی و معرفتشناختی در کار است. وقتی کسی به چیز دیگر احاطه دارد، تمام جزئیات آن چیز در اختیار اوست؛ همانگونه اگر او از لحاظ مکانی بالاتر از آن قرار گیرد، از لحاظ بصری تمام جزئیات آن را میبیند»(قائمینیا، ۱۳۹۰: ۳۶۲). در غزلیات حافظ که معشوق از جایگاه بلندی برخوردار است، کاملاً بر عاشق و کارهای او اشراف دارد و اگر عاشق قدم نادرستی در راه عشق بر دارد به او تذکر میدهد:
گفتا برون شدی به تمــــاشــای مــاه نــو
از مــــاه ابـــروان منت شــرم بــاد رو(۴۰۶/۱).
گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
یا رب این قلب شناسی ز که آموخته بود(۲۱۱/۸).
سـر فراگوش مــن آورد و بـه آواز حــزیـن
گفت ای عاشق دیرینهی من خوابت هست(۲۶/۳).
۴-۲-۳٫طرحوارهی چرخشی
گفتیم که آنچه باعث شکلگیری طرحوارهها میشود، تجربیاتِ فیزیکی و اجتماعیِ ما از جهان خارج است که ساختهایی را در ذهن به وجود میآورد که ما آنها را به زبان خود انتقال میدهیم. این تجربیات قلب استعارات مفهومی و انواع طرحوارههای تصویر را تشکیل میدهند(عموزاده،۱۳۹۱: ۷۲). یکی از این تجربیات دیدن چرخش و حرکت دایرهوار پدیده ها حول یک محور است؛ مثلاً، سنگی که در آب میافتد از نقطهی فرو افتادن آن امواجی دایرهوار پدید میآیند، حرکت دایرهوار افلاک، حرکت چرخ که از هزارهی چهارم پیش از میلاد اختراع شده و همواره با سرنوشت بشر دمساز بوده است، حرکت دایرهوار(طواف) به دور اماکن مقدس، حرکت پرگار، حرکت صوفیان در سماع و حرکت دایرهوار در ورزش زورخانهای نمونه های عینی حرکت دایرهوار در تجربیات روزمره هستند. تجربهی حاصل از مشاهده و درک همین حرکتهای دایرهوار، طرحوارهی چرخشی را در ذهن انسان شکل میدهد. در زبان فارسی برای بیان مفاهیم انتزاعی متعدد و حتی متضاد از آن استفاده میشود.
جانسون نیز در کتاب خود(۱۹۸۷: ۱۲۱) بر مبنای تجربهی توالی رویداد در جهان اطراف، طرحوارهای را تحت عنوان طرحوارهی چرخهای در زیر مجموعهی طرحوارهی مکانی-حرکتی مطرح میکند که دیدگاه او در زیر بهطور کامل شرح داده میشود.
ما جهان خارج و هر آنچه که در آن است مانند روز و شب، فصلها، دورهی زندگی که با تولد آغاز و با مرگ پایان مییابد و جز آن را همچون جریاناتی دورهای تجربه میکنیم. بقای ما در جهان وابسته به تعدادی چرخهی پیچیده و تکرار شونده همانند ضربان قلب، تنفس و گوارش است که بر هم اثرگذار هستند.
طبق تعریف جانسون یک چرخه، دایرهای زمانمند است که توسط مرحلهی آغازین شروع میشود، از طریق توالیِ وقایعی مرتبط، به پیش میرود و سرانجام در نقطهی شروع به پایان میرسد تا مجدداً چرخهی بعدی را آغاز کند.
به باور جانسون علاوه بر این چرخه های طبیعی، چرخه های قراردادی هم وجود دارد(مثل نامگذاری روزهای هفته) که گرچه ممکن است به چشم نیایند؛ اما وجود و استحکام و ثباتشان را هنگام تخطی از آن میتوان درک کرد(مانند کاهش روزهای هفته به پنج روز). این طرحواره در هریک از دو صورت خود، اصلیترین الگو برای درک مفهوم زمان محسوب میشود.
به نمونههایی از کاربرد طرحوارهی چرخشی در زبان فارسی میتوان اشاره کرد: بگرد تا بگردیم (مبارزه کردن)؛ دورت بگردم(اظهار محبت)؛ چرخ زندگی را گرداندن(برآوردن احتیاجات و نیازها)؛ دور کسی جمع شدن(پیوستن به کسی همراه با حمایت و پشتیبانی)؛ دور کسی خط کشیدن (نادیده گرفتن)؛ دنیا دور سر کسی چرخیدن (گیج شدن و نفهمیدن)؛ فردی را پیچاندن(کسی را تحت فشار قرار دادن)؛ در همه جا پیچیدن(منتشر شدن)؛ زبان نچرخیدن به چیزی(توانایی یا جرئت گفتن مطلبی را نداشتن)؛ روی یک پاشنه چرخیدن(گذشتن وضع به یک منوال)؛ کسی را پرگار کردن(سرگردان کردن کسی) و کار کسی پیچیدن(دشوار شدن).
۴-۲-۳-۱٫ سعدی
ابیات حاوی طرحوارهی چرخشی در یک چهارم غزلیات سعدی که محدودهی پژوهش ما را تشکیل میدهد، به لحاظ مفاهیم انتزاعی به کار رفته در سه گروه جای میگیرند:
الف) در این دسته از ابیات «به سراغ کاری نرفتن» و «رها کردن» مفهومی انتزاعی همچون «عشق» یا «ارتباط و همنشینی» در قالب طرحوارهی چرخشی البته با فعل منفی بیان شده است:
شاید که آستینت بر سر زنند سـعدی تا چون مگس نـگردی گرد شکردهانان (۱۸۷/۱۰)
[شنبه 1400-08-22] [ 12:12:00 ب.ظ ]
|